سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

جنگل تاریک

یه داستان : 

 

دوستی تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده و روستای پدریش ،جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می گفت:  " جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! " 
خودش اینطوری تعریف میکنه: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی . هنوز  30 کیلومتر از جاده دور نشده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نشد. حالا وسط جنگل ...، داره شب میشه...، نم بارون هم گرفته...، ناچار اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، و نه از موتور ماشین سر در میارم!!
راه افتادم تو دل جنگل، همینجوری راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم.
دیگه بارون حسابی تند شده بود. با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آروم و بی صدا بغل دستم وایساد. من هم بی معطلی پریدم توش. اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نگاه  کنم هم نبودم.
وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر... که دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!
وحشت کردم
داشتم به خودم نهیب می زدم " نترس.چیزی نیست"  که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد . دیگه از ترس قلبم اومده بود توی دهنم ! 

هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که توی نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!
تمام تنم یخ کرده بود.
نمیتونستم حتی جیغ بکشم
ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره. تو لحظه های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.
ماشین داشت می رفت سمت دره که در آخرین ثانیه، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده !!! نفهمیدم چه مدتی گذشت تا به خودم اومدم.
ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت،
یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند !!!
توی همین حول و وحشت از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.
در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون و  الفرار !!!
اینقدر تند میدویدم که هوا و نفس کم آورده بودم.
دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد .رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین
بعد از اینکه به حال اومدم جریان رو تعریف کردم.
وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه وحشت زده و ساکت بودن. یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، تا منو دیدن یکیشون داد زد:

ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیم سوار شده بود !!  

نظرات 11 + ارسال نظر
مریم شنبه 28 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 02:33 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

حالا اولش منم هی ترسیدم که چی شده؟!
کی بوده پشت فرمون؟
ولی آخرش...

پیشاپیش عید فطر مبارک

عید شما هم مبارک


حالا...
خوبه اولش نوشتم : یه داستان !!!
ننوشتم یه رمان ترسناک !

کرد و اینهمه ترس ؟؟؟

مهرداد یکشنبه 29 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ب.ظ http://kahkashan51.blogsky.com

سلام
عیدت مبارک
شوخی قشنگی بود

مریم دوشنبه 30 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:39 ب.ظ http://najvaye-tanhai.blogsky.com

سلام عرض شد
شبتون خوش

وا... داداش؟ مگه دختر کُرد دل نداره
شجاعت رو داریم اما خب ترس رو هم طبیعتاً با دلمون همراهه

ریحانه سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 12:40 ق.ظ

وای فک کردم جنی ،آلی،روحی چیزی کمکش کرده...
انتظار همچین پایانی رو نداشتم !!!
سلام..خوبید ؟!عیدتون نیکو

الهام سه‌شنبه 31 مرداد‌ماه سال 1391 ساعت 11:10 ب.ظ http://sampad82.blogfa.com

:))))))
عالی بووود!
راسی من همون یک کام با منم!

سمیرا پنج‌شنبه 2 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:44 ب.ظ http://nahavand.persianblog.ir

کلا نیستید ها!!! دیگه فکر کنم به جا نمیارید ما رو

سلام
راستش اینجا که یک ماهه کلا نیومدم

بعدشم بخدا وبلاگ شما هر کاری می کنم نه از اداره نه از خونه نمیتونم براتون کامنت بذارم

ایمیل ها اما میرسن... این یعنی شمارو به هیچ وجه فراموش نمی کنیم

مصطفی شنبه 4 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 02:08 ب.ظ

سلام
داستان ترسناکه؟
کلی ترسیدیم

یگانه یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:26 ب.ظ http://yeganeh98.blogsky.com

[
یک وقت پیش خودتون نگید یه روز یه یگانه ای بود که براش کامنت میذاشتما!



باشه
چشم
ببین
چون خودت گفتی !
وگرنه من می خواستم هم بهت سر بزنم هم برات کامنت بذارم
ولی چون خودت دستور دادی منم حرفتو گوش کردم

یگانه یکشنبه 5 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:22 ب.ظ http://yeganeh98.blogsky.com

آقااااااااای ضربددددددددددددددددددددددددددددر



خوب حالا

اون دمپایی رو بذار زمین اول...

ثنائی فر سه‌شنبه 7 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 03:35 ب.ظ

سلام این هم جالب بود و خواندنی

وعلیکم السلام
سپاس

یگانه جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:11 ب.ظ http://yeganeh98.blogsky.com

دمپایی



من که گفتم این دفعه باید یشتر حواستون رو جمع کنید چون من یه کفش ده سانتی دم دستمه

مراقب بودن چندان فایده یی نداره

چون هم پاشنه بلند دستته
هم نشونه گیریت از دور خوبه
و
ممکنه بر اثر پرتابشم طرف ناکار بشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد