سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

من مانده ام تنهای تنها

هر ذره ی خاک ارگ ٬ رازی دارد

هر کنگره اش ز فخر ٬ نازی دارد

گر باز کند زبان به صحبت ٬ خشتی

دانی که چه سوزی و چه سازی دارد  

 


خفته در خاک فراموشی

خسته از بی مهری زمین و زمان

دردمند

فرزندانش را برای ابد در آغوش سرد خویش گرفته


داغدار و مجروح

بر سینه این سرزمین

سر نهاده

و خاموش و مغموم نظاره گر رهگذرانیست که می آیند و می بینند و آهی از سر حسرت می کشند و ... می روند

گاه صدای اتوبوسی... کلیک های دوربینی در دست یک یا چند عکاس ... و باز ...تنهایی !


شانه های زخمی و شکسته اش را

برای رفع تکلیف ٬ مرهمی گذاشته اند

و به تماشای زخمها و دردها و شکستگی هاش نشسته اند

بی آنکه گوش دل به شرح فراق و داستان بغض ۹ ساله اش بدهند

 ارگ بم

زانو زده در شرقی ترین افق شهر بم

اینجا «بم » است...

اوایل دی ماه امسال همایشی در بم و به یادبود نهمین  سالگرد زلزله ویرانگر بم ٬ برگزار شد و به اقتضای شغل ٬ من هم در این برنامه حضور داشتم...مثل همیشه سخنرانی های بی فایده و تکراری و کلیشه ای و باید چنین کنیم و می بایست چنان می کردیم و امیدوارم فلان گام برداشته شود و انشاله در برنامه های آتی شاهد بهمان اتفاق مثبت باشیم و ...

دیدم نه می توانم تحمل کنم این اراجیف تکراری را و نه می توانم علیرغم سرمای شدید به صدای کوچه های بم که از دور چشمان منتظر و تشنه ام را دعوت می کردند پاسخی ندهم...کسی خروج مرا از سالن همایش ندید...شاید هم دید و وقعی نگذاشت. مهم هم نبود! دقایقی بعد وقتی همه مدعوین در سالن گرم و بزرگ همایش به اجبار٬ظاهرآ گوش به سخنرانی های طولانی و بی خاصیت و تکراری سپرده بودند اما در واقع یا چرت می زدند یا مسیج بازی می کردند...خودم را در کوچه های ساکت و غمگین بم یافتم.

چشمانم هر طرف به دنبال آثار و نشانه هایی از آن زلزله مهیب می گشت.ظاهر خیابانها و ابتدای کوچه ها که جوابی برای پرسش من نداشتند.اما...

همین که کوچه ها به پس کوچه ها رسیدند به ناگاه بقایای خرابه ها و آنچه که با مشت بی رحم طبیعت به تلی از خاک تبدیل شده بود به چشم خورد...عجب...پس اینهمه شعار بازسازی و مقاوم سازی  فقط در حد آراستن ویترینی در نبش خیابانها و اوایل کوچه ها بود تا اگر رهگذری بی حوصله نگاهی انداخت باورش شود...اما پاسخ چشمهای سمج مرا که به این راحتی نمی شد با کارهای در حد خالی نبودن عریضه داد...

جذابیتی که تمامی کوچه ها داشتند این بود که بر خلاف شهر های تنگ ما ٬ اکثرآ دلباز و فراخ وپر از نخل های بلند و پرازدحام بودند...هیچ زمین خالی بدون نخلی دیده نمی شد. انگار اول اینجا نخلستان بوده و بعد مردم لابلای نخل ها خانه کرده اند...

نخل های سخنگو!!


سرما هر چه تلاش کرد مرا از رو نبرد ! باتری موبایلم هم تمام شده بود و جز چند عکس محدود خاطره ای در ذهن مموری کارت موبایلم ثبت نشد.اما در ذهن و قلب خودم برای ابد تصاویری حک شد که نجواگر داستان آن شب تلخ و زلزله سیاه است.

روی کاغذی نشانی دوستی را از زمان سربازی نوشته بودم.نامه ای فرستاده بود و آدرسی.

خیابان ...کوچه...پلاک...

اما دیگر نه آن خیابان وجود داشت نه کوچه ای نه پلاکی...

یک نکته برایم جالب بود . سالها قبل در بندر انزلی قدم می زدم که متوجه موضوعی شدم.داخل ۷۰ درصد مغازه ها ( در بافت سنتی و قدیمی شهر این درصدبه جرات٬ بالای ۹۰ بود) عکسی از مرحوم سیروس قایقران کاپیتان فقید تیم ملی فوتبال که اهل انزلی بود نصب کرده بودند.

یکی از روزنامه در آورده بود.یکی پوسترش را خریده بود.دیگری کپی رنگی رنگ و رو رفته ای داشت و ...

حالا در بم بدون استثنا٬میوه فروشی و اتوشویی و بنگاه املاک و نانوایی و... عکس بلبل خوش الحانشان را چسبانده بودند به دیوار یا شیشه مغازه.

انگار سرنوشت او را صدا کرده بود که بیاید و دست از اوج گرفتن بردارد و کنار همشهری هایش برای همیشه آرام بخوابد.

ترانه ی ماندگارش را پیش ازین صدبار دیگر هم شنیده بودم اما باید در سالگرد زلزله ٬ در خیابانهای بم باشی و عکس ایرج بسطامی را ببینی و از مقابل هر مغازه ای که رد شوی صدای موسیقی را بشنوی که می خواند :

« من مانده ام تنهای تنها

من مانده ام تنها

میان سیل غمها

حبیبم

سیل غمها ...»

آن وقت حس می کنی چه می گویم !


***


امروز نوبت بازدید از ارگ بم است. ازصبح منتظر رسیدن اتوبوس هستم.نزدیک بود و زود رسیدیم. باز هم حوصله حرف مفت ندارم.این بار دخترکی راهنما ! که بیش از آنکه برای اطلاعات ضروری امروزش مرور و مطالعه ای کرده باشد وقتش را مقابل آیینه صرف کرده است...انگار برای دیدن او آمده اند نه  ارگ !

دیدم خود ارگ واضح تر و دلنشین تر صحبت می کند.راهم را از گروه که شیفته دخترک بزک کرده شده بودند جدا کردم و در سکوت سنگین و غریب ارگ ٬ با احترام قدم در کوچه هاو پله هایش گذاشتم و گشتم و گشتم و گشتم...



دلم گرفته بود اما انگار های های هیچ گریه ای این بغض را باز و سبک نمی کرد...به یادگار برداشتم و آوردمش...تا هرگاه اسمی از ارگ بم...این شناسنامه ۵۰۰۰ ساله میهنم شنیدم زود یادم بیاید که چه بر سر شناسنامه ام رفته و چه وعده ها و چه پول ها و ...خرابی هایی که تنها۷-۸ درصدش بازسازی شده !


      آری...اینجا ارگ بم است   

  



پی نوشت :

ارگ بم قدیمی ترین و بزرگترین عمارت خشت وگلی جهان است.قدمت محل سکونت ارگ پنج هزار و پانصد تا شش هزار سال و قدمت بنای فعلی ارگ بالغ بر دوهزار و پانصد سال است.تا هشتاد سال پیش هم مسکونی بود.اما هر چه امنیت منطقه وروستای همجوارش افزایش پیدا کرد مردم نیز کم کم از ارگ بیرون آمده و در همان حوالی که امروز «بم » می خوانیمش سکونت کردند.عجیب نیست که در دل کویر لوت ، شهری اینهمه سبز و آباد به نام بم شکل گرفته.دو رشته کوه در دور دست شهر را احاطه کرده و آبی که بعد از ذوب شدن برفهایشان به دل خاک می نشیند رشته های بیست و پنج کیلومتری ! قنات های شهر را لبریز می کند...از بالای ارگ به هر طرف که نگاه می کردی انبوه نخلهای سرسبز ، ساکت و صبور به تو لبخند می زدند...اما باز هم بغض و غمت سبک نمی شود که نمی شود...

نظرات 7 + ارسال نظر
سهبا سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:29 ب.ظ

واقعا نه سال گذشت ؟ دقیقا دی ماه بود , پنج دی ... و من هنوز هم با شنیدن صدای ایرج بسطامی دلم می گیرد و با گلپونه هایش بغض می کنم ....
خدایش بیامرزد .
عکسها عالیست برادر . ممنون .

نه سال برای ما زود گذشته
اما برای مردمی که آن زمستان سیاه
بی سرپناه ( مثل همین ورزقان اخیر)

غم درگذشت عزیزانشان زیر خروارها آوار را هم باید تحمل می کردند...
به گمانم نود سال گذشته است...


هر جای شهر... هر جای شهر که می رفتم هم عکسش را به در ودیوار می دیدم هم گلپونه هایش را آن صبح تا ظهر لا اقل از بیست جا شنیدم !!

گاهی کسی از دل می خواند و لاجرم تا ابد بر دلها می نشیند
مثل بنان و الهه نازش
نوری و نازنین مریمش
سیمین و گل گلدانش
و ...
مثل ایرج بسطامی و گلپونه هایش

این نواها قدیمی و کهنه نمی شوند.تاریخ انقضا ندارند

ورونیکا سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:52 ب.ظ

یعنی این عکسها رو با موبایل گرفتید ؟؟؟ جدآ؟؟

شاید آیفون دارید

آیفون ؟

نه
موبایلم یه نوکیای ساده و قدیمیه
این عکسارو هم با همون گرفتم

جوجه اردک زشت سه‌شنبه 26 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:24 ب.ظ

سلام
مرا کشاندی به آن روزهای پر درد...چند روزی از مرگگ مادر گذشته بود که عازم بم شدم برای امدادگری....درد خودم از یادم رفت و بدترین دقایقم وقتی بود که نام بسطامی عزیز را شنیدم و از ستاد معین به چه اشک و آهی خودم را به قبرستان رساندم...
تلخ بود آن ۳ماه ...تلخ

سلام
خداوند روح مادرت رو شاد کنه و همجوار حضرت زهرای اطهر (س) قرارش بده

روزهای بدی بود

خدا خیر دنیا و آخرت نصیبت کنه که در بدترین شرایط روزگار به داد درمانده ترین بندگانش رسیدی

و
مرگ بسطامی عزیز...تلخی زلزله رو بیشتر کرد

نمی خواستم خاطر دوستان رو غمگین یا رنجی رو تازه کنم
هم یه شبه سفرنامه بود
هم چون به تازگی اونجا بودم و سالگرد زلزله هم بود نمی شد بعدا بنویسم

اگه غصه ای تازه شد شرمنده م
و
ممنون از حضورت
روزگارت همیشه شاد .

سمیرا چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

سه سال بعد از زلزله رفتم...برای اولین بار...هنوز نخلهای شکسته وسط خیابانها بود و تیرهای خانه ها آوار شده بود وسط حیاط خانه ها...جز چند تا ساختمون شیک که کشورهای دیگه ساخته بودند چیزی نداشت اما مهم تر از اون خرابیهای فیزیکی دلهای مردم بمه که دیگه هیچی مرمتش نمیکنه ..دوستم میگفت مادر و خواهرشو خودش کفن کرده به نظرت این دیگه میتونه زندگی کنه؟ هنوزم بغضهامو صدای زنده یاد بسطامی آروم میکنه...گلپونه های وحشی دشت امیدم....وقت سحر شد....

نه سال بعد از زلزله
فقط یه ویترین خوشگل درست کردن ولی داخل بافت سنتی شهر
هنوز هیچ نظارتی نیست و هر کس هر جوری که می خواد می سازه و ... آماده برای یه آوار دیگه...

اما
همیشه بعد از بحران های طبیعی
یه بخش از کارها اختصاص به احیا و روانکاوی و کمک های روحی به آسیب دیده های اون واقعه س...
خونه ساخته می شه
اما فرزند یا همسر یا والدینی که زیر آوار فوت کردن هرگز زنده نمی شن . بازمانده ها تا ابد داغدارن
مرده ها که رفتن
باید برای زنده ها فکری کرد

شنگین کلک چهارشنبه 27 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:23 ق.ظ http://shang.blogsky.com

درود بسیار
ممنون از اینهمه عکس های زیبا از بم ، از ارگ
و متنی که یاد آورد دردی از دردهای مردم ایران است
گرامی باد یاد و خاطره بسطامی و دیگر هم وطنانمان
من شنیده بودم دیگر چیز زیادی از ارگ باقی نمانده است
اما ظاهراً همین باقی مانده هم حرف های بسیاری دارد
این چهره مشعشع و تابان خودتان هستید ؟
سلام و عرض ادب مجدد

سلام بر دوست خوب و ماندگار ، شنگین عزیز

متاسفانه از بم خاطره ی زیبا و خوب و دلنشینی نمی شود آورد
شرح درد مردم
شرح تلخکامی و ... بار مثبتی ندارد.ناچار آنچه می نویسی مملو از درد و بغض است

باز هم تلخی پستم را به شیرینی نگاهتان ببخشید

همین ها که در عکس می بینید و به ظاهر در حال بازسازیست بخش بسیار کوچک و در عین حال معروفترین بخش ارگ است ولی بخش اصلی و بسیار بزرگ ارگ... همانطور خراب و ویران باقی مانده و فقط و فقط یک رشته لوله زرد دورش کشیده اند و به فراموشی اش سپرده اند...

مشعشع و تابان ؟ یعنی نور بالا می زنم و بوی الرحمن از من می آید؟ پس دارد دیر می شود بجنبم و آماده شوم بله قربان. چهره سرد و قراضه حقیر است

حسرت شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:58 ب.ظ http://hasrat9.mihanblog.com

خیلی وقتها فکر میکنم به رنجی که بازماندگان زلزله میرند.
به این که اگر یکروز این موقعیت برای من پیش بیاد...

سلام
حق با توئه
هیچکدوم از ما
هرگز آماده ی روبرو شدن با این مصائب نبودیم و نیستیم
اما ...
معمولا اوضاع جوری که ما دلمون می خواد پیش نمی ره...

ثنائی فر شنبه 30 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:56 ب.ظ

هیچ وقت نرفتم و هیچ وقت حال و هوایی که اون روزها داشتم رو فراموش نمیکنم توی اون وضعیت خیلی دوست داشتم برای امداد برم اما نشد و یکی از دوستان تنها رفت وقتی برگشت داغون داغون بود
حس خاصی به ارگ دارم بدون هیچ دلیل خاصی
عکسها عالی بود یاد فرداد افتادم
هرجا هست موفق باشه هم خودش هم رها هم قلندر و هم شیدایم
یا حق

منم دلم برای فرداد تنگ شده

اگه اونجارو از نزدیک می دیدین متوجه غم ابدی مردم و اون نقطه از جغرافیای قلب زمین می شدین
یه غم سنگین و برطرف نشدنی انگار برای همیشه روی ارگ که شاهد جون دادن 36 هزار نفر در کمتر از تنها یک دقیقه ! بود سایه انداخته...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد