سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

هر کسی از ظن خود...

گاهی یه غمی توی گلوت نشسته

یه گره کور روی دلت افتاده

نه باز می شه نه خفه ت می کنه

فقط تورو می ندازه به دست و پا زدن

اما خلاصت نمی کنه...

تازه فکر کن خودتم تا حد زیادی مقصر باشی.دیگه ببین چقدر فاجعه می شه

نه کسی می فهمه چته

نه می تونی بگی

نه می تونی حلش کنی

نه می تونی قورتش بدی

عین یه قلوه سنگ تیز و لبه دار...هی توی گلوت پایین می ره و بالا میاد و فقط خراش پشت خراش...

جوری که دعا می کنی تموم بشه حتی با مردن اما مرگ هم کمی دورتر می شینه بهت پوزخند می زنه و لحظه لحظه زجر کشیدنتو تماشا می کنه.

اونی هم که نزدیکته نه زبونت رو می فهمه ( تقصیر هم نداره...شاید زبون و لهجه ش باتو فرق داره-شاید تو زبونشو بلد نیستی.قاموسشو یا نمی شناسی یا نمی تونی اونجوری رفتار کنی که بفهمه) نه متوجه نگاهت می شه...فقط هم همه حرکات و دست و پا زدنتو برای خروج از اون مخمصه با تعابیر خودش معنی می کنه

...

انقدر  فشار روی دلت حس می کنی

انقدر همه چیزتو له شده و تخریب شده می بینی که حتی زانوهات هم یاری نمی کنن یه نیم خیز از جات بلند شی

همه اعضا و جوارحت علیه خودت عمل می کنن.

چقدر حال بدیه اون حال...

اینکه کسی اون لحظه حالتو نمی فهمه خیلی مهم نیست

اینکه نمی تونی از اون حال  حتی به قیمت گذاشتن وبخشیدن جونت  هم بیای بیرون این زجر آوره


که اگه بگن جونت رو می دی واسه خلاص شدن؟ حتی یه اپسیلون  هم شک نمی کنی واسه جواب مثبت دادن

حتی یه ثانیه هم مکث نمی کنی...


پی نوشت:

این پست کامنت نداره