سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

جوجه های عمو محسن!

یادش بخیر

خونه پدر بزرگ مرحومم توی کرمانشاه هنوز هست و کوچکترین عمه و مادربزرگم توش دارن زندگی می کنن. اون روزا که هم من خیلی کوچیک بودم و هم دنیا خیلی بزرگ  همیشه تابستونا که می رفتیم اونجا دو سه تا از عموها ( همراه زن عمو ها و هرکدوم لا اقل یکی دوتا بچه ) اونجا ولو بودن. این خونه یه حیاط بزرگ چهارگوش داشت که یه طرفش دیوار مشترک با همسایه بود .روبروش یه اتاق بزرگ. یه طرف حیاط دوتا اتاق بزرگ و آشپزخونه و روبروش یعنی این طرف حیاط یه انباری بزرگ که اون وقتا بهش می گفتیم صندوقخونه. وقتای بیکاری کل خونه رو می گشتم.در خونه هم انقدر بزرگ و سنگین بود که همه خیالشون راحت بود که نمی تونم برم بیرون. توی حیاط هم حوض و چاهی نبود که برای یه بچه تخس و شر ! خطری باشه. ! من خودم خطر بودم برای همه چیز !

آها... عمو کوچیکه ( محسن ) زیر دیوار با تخته و توری یه قفس بزرگ درست کرده بود و توش مرغ و خروس و اردک و  پنج-شیش تاجوجه و ...نگه می داشت.یه لاک پشت و یه گربه دست آموز هم داشت که طرف جوجه ها نمی رفت. منم چون بلد نبودم جوجه ها رو توی دستم بگیرم و خیلی فشارشون می دادم نمی ذاشتن باهاشون بازی کنم ! منم همیشه شاکی و مترصد یه فرصت مناسب !

انقدر خونه رو گشته بودم که حتی آمار تموم لونه مورچه های روی پشت بوم رو هم داشتم. هیچ سوسک و مورچه و مارمولکی هم از دستم قسر در نمی رفت ! ولی از زنبورها می ترسیدم!

...

یه بعد از ظهر گرم تابستون که همه خوابیده بودن و من طبق معمول بیدار ! رفتم توی حیاط و بعدشم توی صندوقخونه. همینجوری که می گشتم یه ساتور پهن و سنگین پیدا کردم که تازه تیزش کرده بودن.از اینا که دوطرف دسته ش پلاستیک سیاه داشت ! برش داشتم و شروع کردم به خط انداختن پایه کمد و صندوق های قدیمی و یه کمی هم به در و دیوار زدم و ... یهو یه فکری از ذهنم گذشت. چرا بقیه نمی ذارن من با جوجه ها بازی کنم ؟ خوب الان همه خوابن و من می تونم راحت باهاشون بازی کنم !





پاورچین پاورچین رفتم توی حیاط و آروم در قفس رو باز کردم و گذاشتم جوجه ها بیان بیرون

دیدم خیلی سروصدا می کنن.آروم جوجه هارو کیش کردم سمت صندوقخونه که اونجا بدون مزاحمت سایرین ! بتونم باهاشون بازی کنم.همه شون که رفتن داخل در رو بستم که فرار نکنن.با بسته شدن در همه جا تاریک شد. دستمم به کلید لامپ نمی رسید.جوجه ها هم که از تاریکی ناگهانی ترسیده بودن چنان جیک جیک می کردن که گفتم الان همه رو بیدار می کنن. ناچار آروم دوسه سانت در رو باز کردم. یه نوار باریک نور اومد توی صندوقخونه و جوجه ها خوشحال خواستن برن بیرون که ...دیدم اینجوری نمی شه.از دستشونم عصبانی شده بودم...یه فکری به ذهنم رسید.  توی تاریکی ساتور رو پیدا کردم.محکم گرفتمش توی دستم و دوباره در رو باز کردم.جوری که یه جوجه به سختی بتونه برون بره.

جوجه اول هنوز کامل سرش رو از لای در بیرون نبرده بود که تیغه ساتور عین گیوتین پایین اومد و سر جوجه شوت شد توی حیاط و بدنش داخل صندوقخونه موند !!

جوجه دوم هم خواست بره بیرون که به همین تیر غیب دچار شد! نمی دونم روی جوجه سوم بود یا چهارمی که دیدم عمو محسن و عمه ای که هم سن و سالش بود دارن با شیون و واویلا و توی سر زنان، دوان دوان میان سمت صندوقخونه . پشت سرشون هم کل اهل خونه بیدار شدن و اومدن توی حیاط. من که ترسیده بودم محکم در رو بستم که این وسط یه جوجه دیگه هم لای در موند و خلاص شد از این زندگی نکبت بار !

حالا بابام هم بیدار شده و از اینکه این افتضاح، کاردستی پسرشه خونش به جوش اومده.   هجوم آورد که منو از اون سلاخ خونه بیاره بیرون و حقمو کف دستم بذاره ! ولی عمه بزرگتر و دوتا از عموهام به دست و پای بابا افتادن و با قسم و خواهش و... منو از اون مهلکه نجات دادن و با خودشون بردن و کلی هم قربون صدقه م رفتن!! بابا هم برای جبران خسارت به عموم پول داد که بره و دوباره برای خودش جوجه بخره و ...داستان ختم به خیر شد.

شب هم دور سفره شام منو از تیررس بابام دور نگهداشته بودن .چون هنوز از عمل ننگین پسرش ! شدیدآ عصبانی بود و اصلا حاشیه امن نداشتم!


ظرف یکی دوروز هم این داستان تبدیل شد به نقل محافل تمام فامیل های دور و نزدیک و همسایه ها که بعله.پسر فلانی چه کرده !

بعد ها که تبدیل به یه بچه آروم و سر براه شده بودم باز هم همه منو با همون خاطرات شیطنت های بی حد و حصرم می شناختن و وقت و بی وقت یکی از دسته گل های آبرو بر اینجانب‌! رو برای من و سایرین تعریف می کردن حتی وقتی که رفته بودیم خواستگاری و خانواده عزراییل جان ! از آروم و ساکت بودن من تعجب کرده بودن ( که آخرشم نتونستن اینو به زبون نیارن ) بابام گفت : اینجوری نگاش نکنین.بچه که بود خیلی شلوغ بود.برای نمونه یه بار رفت سروقت جوجه های عموش و ...بقیه ماجرا رو هم خودتون حدس بزنین دیگه !

( لطفا فحش و ناله و نفرین و اینجور چیزها هم ممنوع ! خوب بچه بودم و بیکار ! شیطون هم گولم زده بود! ) قصد و نیت قبلی که نداشتم !


پی نوشت :

از اون روزها ، سالها گذشته

نه نشونه ای از اونهمه صفا و صمیمیت مونده

نه آثاری از اون مهربونی های بی غل و غش و بی دلیل

همه درگیر مشکلات زندگی شدن. درب اون خونه رو هم ماه به ماه یه فامیل نمی زنه. بزرگترا الان مسن شدن و بچه ها بزرگ! و همه درگیر قسط و خرج و زندگی و... تقریبا بخش اعظمی از خاطرات اون خونه هم فراموش شده.

اما هنور و همه ! بدون استثنا یه داستان رو کامل به خاطر دارن:

داستان من و جوجه های عمو محسن !


نظرات 16 + ارسال نظر
ریحانه چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:13 ب.ظ

WOOooooOOOOoooo w

چه خشن

خوب کوچیک بودم !

سهبا چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:18 ب.ظ

همه ش یک طرف , که اقرار میکنم بهتون میاد , اما ساکت و آروم بودن روز خواستگاری ؟!!! محاله باور کنم !

سلام . خیلی خیلی ممنون از درج خاطره زیباتون . همیشه زنده و سلامت و پیروز باشید .

من سال هاست آرومم
شاید بیست ساله
پر جنب و جوش بودم و هستم
اما خرابکار و شلوغ... دیگه نه

زینب پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:22 ق.ظ http://inrouzha.mihanblog.com

سلام
این خاطرات شما آدمو یاد روزهای گذشته و عالم بچه گی خودش میندازه
اما خداییش ما اینقدر ها هم شر نبود،منکه هیچ حیوونی رو آزار ندادم،اما کارخای پنهان از چشم بزرگترها هم کم نداشتیم...اوخی یادش بخیر!!!
روزهای خوشی بود وقتی همه فامیل دور هم جمع میشدن و بچه ها برا خودشون دنیایی داشتن
اما حالا دیگه اون شور و نشاط جمع خای خانوادگی خیلی کمرنگه،نمیدونم بچه های این دوره وقتی بزرگ بشن چه خاطراتی برای تعریف کردن از عالم کودکی شون دارن!

راستش...
من کلی کلنجار رفتم که کدوم یک از هزاران خاطره دوران بچگی رو بنویسم
این رو هم به دلیل شیطنت خاص و خاطره موندگاری که همراه خودش داره انتخاب کردم

و از همه مهمتر اینکه هنوز همه فامیلمون اینو به وضوح بخاطر دارن
ممنون
سبز باشید

خم گیــــــسو پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:29 ق.ظ http://khamegeiso.blogfa.com/

راستی اومدم و یادم رفت پسته تون بخونم که دیدم بروز کردید پس عوض پست قبلی این پست میخونم و کامنت میزارم،
پس معلومه از اون بچه های شیطون بودید از این پسر بچه های شیطون!!
جداً این کار کردی بابا قاتلی هستیااااااااااادلم کباب شد
یاد پسر پسردایم افتادم که اونم بچه ی شیطونی بود یه کارش تو ذهن من مونده چون وحشتناک بود این ماهی قرمز که واسه عید هستن میگرفت تو دستش میزاشت لب حوض و با شلنگ میزد روش تا جون بده و بمیره!!
شما پسرا یه جور شیطنت های خاص دارید ما خانم ها هم یه جور دیگه چند مدت پیش دو ،سه تا از پست هام مربوط میشد به دوران کودکی خودم و شیطنت های که اون موقعه انجام دادم.
از آشنایتون خوشحال شدم شب خوبی داشته باشید یا حق

پس شیطنت اپیدمی داره و همه گیره !

کلا نوع شیطنت پسر ها فرق می کنه
بیشتر فیزیکیه

دخترها زودتر می رن سراغ مغز
و کاراشون نتایج غیر فیزیکی داره
به همین خاطر هم هست که مغزشون زودتر هم فرسوده می شه
اما ما آقایون هر چی جلو می ریم شرایط بهتر می شه

ممنون از حضورت

مریم پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:38 ق.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

وای خدای من...
تا اونجاش که ساطور رو توی صندوقخونه پیدا کردین شصتم خبردار شد یه دسته گل خونین مالین قراره به آب بدین
ولی دیگه نه تا این حد
ولی خودمونیم داداش عجب بچه پر شر و شیطون و خشنی بودین آ

ساتور !
ساطور نه !!!

بعدشم گفتم که ناله و نفرین و ...ممنوع
بچه همینه دیگه
عقلش به نتایج کارایی که می کنه نمی رسه

( همین الانم فکر نکنم عقلم برسه )

مریم پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:48 ق.ظ http://www.najvaye-tanhai.blogsky.com

یاد خاطره بچگیم افتادم
تموم بچه های کوچه جوجه خریده بودن و من دلم غش میرفت برای داشتن یه دونشون
اما مامانم زیاد خوشش نمیومد و میگفت همه جا رو به گند میکشن و هی هر روز باید حیاط بشوریم
بالاخره با هر ترفند و گریه و ناز و اداد و تهدیدی بود بابا رو راضی کردم بریم یه دونه از این جوجه رنگیا بخریم
یادمه منم باهاش رفتم و یه دونه زرد و یه دونه نارنجیش رو خریدم. مرده که جوجه ها رو میفروخت به بابا گفت همینکه رنگشون از بین بره دیگه نمیمیرن و این حرف توو گوش من موند وقتی به بچه ها نشونش دادم انگار گواهینامه رانندگیمو بهشون نشون دادم
چنان افتخار میکردم که حد نداشت
خلاصه یه مدتی گذشت و من منتظر بودم رنگشون از بین بره اما دریغ...
زرده زیاد معلوم نبود اما نارنجیه بدجور میرفت رو اعصابم که نکنه رنگش از بین نره و بمیره
تو عالم بچگی فکر میکردم چون رنگش میمونه میمره
خلاصه یه روز تو حیاط چشمم افتاد به حوض و بعدش به جوجه نارنجیه
یه جرقه توو ذهنم افتاد...
در یه اقدام ناگهانی جوجه رو برداشتم و بردم انداختمش تو حوض و ...
دیگه بقیش گفتن نداره
من موندم و هنوز هنوزه عذاب وجدان اون جوجه ای که دست و پا میزد

می گم... اینهمه زحمت کشیدی و کامنت کیلومتری گذاشتی خوب همین رو توی یه پست می نوشتی !

هم آمار پست هات می رفت بالا
هم خلاصه شاید یه خاطره متفاوت یادت می اومد

ضمنا معلوم شد فقط من نبودم که تخس و شر بودم

بزرگ پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:13 ب.ظ http://navan1.blogfa.com

سلام قاتل
قشنگ نوشته بودی منو بردی به خاطره کودکی ممنون

ولی اینو بگم یک بار تیر تیرکمان من به یک گنجشک خورد هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم گنجشک زنده ماند و پرواز کرد ولی دلم 30 ساله هنوز آرام نگرفته

سلام دل رحم
چونی؟

ای بابااااااا
روزی دویست تا قلوه سنگ از تیرکمون بچه ها می خوره به گنجشک ها و جوجه ها
اونی هم که شما زدی کاریش نکرده که. پرواز کرده و رفته
فوقش قولنجش شکسته !

ممنون از حضورت. ولی بهت نمیاد سوسول باشی برادر
منکه بعدش لا اقل 200-300 تا جک و جونور دیگه هم کشتم
اخیرا ترک کردم

مریم پنج‌شنبه 17 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 02:13 ب.ظ

داداش؟
من کی نفرین کردم آخه؟

اتفاقا همینو میخواستم بذارم ولی مال شما رو که خوندم گفتم الان فکر می کنین از رو دست شما تقلید کردم

...

حسرت جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 08:49 ب.ظ http://hasrat9.mihanblog.com

احتمالا بزرگترها توی همون عالم بچگی بهت گفتن در عوض این عمل توی اون دنیا جوجه ها با ساتور سرت رو قطع میکنن.
به ما که زیاد میگفتن این چیزها رو...

اغلب بزرگترهای فامیل از بابام حساب می بردن و هنوزم می برن !
واسه همین چه مهربونها چه بدهاشون با بودن بابام زحمت نصیحت و اینجور مزخرفات رو نمی کشیدن چون می دونستن بابام هست و حسابش هم خیلی نقده !
نقده نقد !

بابا همون موقع هم خیلی زیربنایی و ...کار نمی کرد
مستقیم می رفت سراغ برخورد فیزیکی !
معتقد بود که این هم بهتر جواب می ده هم اثر و جوابش موندگار تره
از شما چه پنهون منم کم کم دارم به همین نتیجه می رسم !
خیلی چیزا با جانم و عزیزم و عمرم و بفرمایین حل نمی شه
باید صاف بذاری زیر چشم طرف تا خوب متوجه بشه !
به جان خودم !

یارو جلوی ابن سینا هی خدارو انکار کرد و گفت اگه هست کو؟
آخرش بوعلی هم طرف رو زد و گفت : اعتراض نکن.می گی درد داره؟ خوب...درد کو؟ نشونم بده ببینم !

ناشناس جمعه 18 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:02 ب.ظ

راستش داستان رو چنان دقیق و کامل نوشتی که منم رفتم تا سالهای بچگیم.اون وختا هیچ سرگرمی نداشتیم بجز خرابکاری
بعدا بزرگ شدیم عاقل شدیم

بزرگ ؟ یعنی دقیقا چقدر بزرگ؟

اگه توی شناختنت اشتباه نکرده باشم حدس می زنم که هنوزم توی خرابکاری یدطولایی داری
( اسمت رو عمدا نمی نویسی؟ )
به هر جهت ممنون

مهرداد شنبه 19 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:14 ق.ظ http://kahkashan51.blogsky.com

سلام عزیز
خاطره ی قشنگی تعریف کردی ولی اصلا با این طبع لطیف بهت نمیاد قاتل باشی!

سلام مهرداد جان

گفتم که
بچه بودیم دیگه

هر چند هنوزم خیلی اصلاح نشدم

جوجه اردک زشت یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 12:15 ق.ظ

سلام
یه چند روزی بود می ترسیدم سرک بکشم اینجا ...ترسیدم بابت اسمم یه وقت...گفتنش هم ترس آوره....

خوشحالم ریشه در کرمانشاه عزیز داری

بستگی داره که من هوس های دوره بچگیم دوباره بروز و ظهور داشته باشن یا نه
منم خوشحالم که ریشه و ثمره قبلی و فعلی اون درخت مثمر و سایه گستر زیبا در حوالی ولایت دیرینم است
با این حساب ریشه هایمان نزدیک به هم است. خوشحالم ازین همجواری.
سبز باشی

راستی
چاقو ( ساتور ) دسته ی خودشو نمی بره ! نگران نباش عزیز. من دیگه اندازه اون وقتا خطرناک نیستم

ریحانه یکشنبه 20 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 06:51 ب.ظ

کاش دور و بر ما این همه دلبند نبود
و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هروقت تو را می دیدم
مثل اسپند دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می ترسید
خیره بودم به تو و جرات لبخند نبود

هرچه نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم
کم نشد فاصله تقصیر تو هر چند نبود

شدم از "درس" گریزان و به "عشقت" مشغول
بین این دو چه کنم نقطه ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت
جای آنها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تورا دید رقیبم شد و بعد
اتفاقی که رقم خورد خوشایند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود

::
کاظم بهمنی

وااااااااای

احسنت
احسنت
احسنت
:

...آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!
کاش نقاش تو این قدر هنرمند نبود...

همه شعرا اول شعروشون می ترکونن
این آخرش ترکونده
معرکه بود
خیلی خیلی ممنون
دوباره اومدین روی فرم
معلومه از انتخاب های عالیتون

شنگین کلک دوشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 10:36 ب.ظ http://shang.blogsky.com

درود
آقا این را رو نکرده بودین
ما باید مواظب خودمون و جوجه هامون باشیم
چون میدونید که همه یک کودک درون دارند دیگه

ارادت داریم

قربان بنده گاهی فکر می کنم که یک قلاده " مارمولک درون " هم دارم که تا مقدار قابل توجهی شیطنت نکند و آتش نسوزاند آرام نمی گیرد یک گوشه کپه اش را بگذارد
اما
دوستان عزیز تر از جان در امانند
خیالتان راحت

Sara چهارشنبه 23 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 05:25 ب.ظ http://sara-1376.blogsky.com

سلام مرسی که اومدی.
من همیشه فکر میکردم این پسرای فامیل ما خیییییلی بیش از حد شرن اما نه الان میبینم از اونا شر ترم هست.
(خیلی سخته از این حال و هوا بیرون اومدن،اخه هنوز دلخوشم)
ولی خیلی باحال بود



من کلا مظلوم بودم و هستم

مهران جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:26 ب.ظ

یادش به خیر. این داستان رو 30 سال پیش اون سالی که تهران بودی و با دوچرخه مهرداد 3 نفری میرفتیم زمین کوروش تعریف کردی برامون. اگر کتک هم میخوردیم سر این شیطنت ها، ارزشش رو داشت. دردشون یادمون رفت ولی خاطره شیطنت ها هنوز هم لبخند به لب ها میاره.

مخخخخخخخخخخخخخخلصم
آقا این طرفها؟
منور کردید
خدایی نمی دونی چقدر الان خوشحال شدم

...
آره
یادش بخیر
یادته می رفتیم از «کاشانی» آلاسکا می خریدیم؟
بعله !!!‌رفتیم زمین کوروش
اونجا هم سرسره ش خراب بود و شلوار من رو از پشت
از دو قسمت خیلی فاجعه سوراخ کرد
یادته تا خونه یه وری راه می اومدم ؟؟؟؟؟
مهرداد چقدر به من خندید

تو حافظه ت فوق العاده س . فکر نمی کردم یادت مونده باشه

ــــــــــــــ

راستی
من حاضرم کتک هم بخورم اما بازم برگردم به همون روزا...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد