سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

فراموشی و هذیان

نمی دونم چند سال...چند ماه...چند روز گذشته

چند بار توی فکرم اومدی و رفتی . چندبار بدون تو دوتا بشقاب آوردم و دو تا قاشق...

چقدر باهات وقتی پیشم نبودی حرف زدم.

حرفای خوب

و

وقتی پیشم بودی اصلا حرفا اونجوری که می خواستم جلو نمی رفت...

چقدر درد دل های  بی تمام !

چقدر حرف و تعریف و خنده و گلایه و قهروآشتی هایی که نه بیش از نیم ساعت طول می کشیدن نه می شد تحملشون کرد...

شیشه پنجره خیس شده

شاید آسمون حوصله تعریف نداره و می خواد جور دیگه ای منظورشو بفهمونه

یادته؟ یه وقتایی بقیه حرف همدیگه رو حدس می زدیم و هر بار اون یکی می گفت : دقیقآ !!

می بینی الان تا یکیمون حرف می زنه اون یکی با تغیُر و تندی می گه : نخیر ! داستان سرایی نکن !...

یادته  اون پیپ خاتم کاری شده رو؟

یادته یه شب بیرون و توی بیابون بودم و فرداش که چشم باز کردم دیدم 56 تا میسکال ازت دارم؟

یادته حرف هر کدوم از شکلات هایی که بهم کادو داده بودی رو که زدی با تعجب فهمیدی دلم نیومده هیچکدومشونو بخورم ؟ بهم گفتی دیوونه اونا دیگه فاسد شدن !!

اون صابون معطر یادته ؟ با سوزن و روبان روش یه گلدون کوچیک و خوشگل درست کردی برام؟ هنوز کنار کتابامه و خوشحالم که هنوز عطرش نرفته...

یادته یه شب...بیرون...روبروی... به هم قول دادیم که تا آخرش با هم باشیم؟

یادته چقدر می گفتی : چقدر شبیه هم فکر می کنیم؟

می بینی الان همه ش می گی : دنیای ما با هم خیلی فاصله داره ؟

عروسک سیاهه یادته ؟ یادته گفتم ازش می ترسیدم یه مدتی؟

یادته یه بار که ناراحتت کرده بودم بابایی دعوام کرد و ابوالفضل یه کشیده زد تو صورتم؟

یادته دنبال یه نفر می گشتیم که ببینیم آدرسش هنوز همون جای قبلیه و ... حسین هم رفت و جاشو یاد گرفت... بیچاره حسین ...

یادته ؟

یه روزایی بی تو نفس کشیدن سخت بود ( هنوزم هست) اما می بینی؟ گاهی انقدر می رم تا جلوی پرتگاه... که می گم : دیگه بسه.چشمامو ببندم و بپرم...هر چه بادا باد...

گاهی وقتا به روزایی فکر می کنم که بشه دست تو دست راه بریم

گاهی وقتا به این فکر می کنم که اگه آدم اصلا دست نداشته باشه می میره ؟ ( شاید بمیره...هنوز نمی دونم )


گاهی تعجب می کنم که اینهمه کینه...دلبستگی...تنفر...دلتنگی و ... چه جوری با هم توی یه ظرف جمع شدن و ظرف رو منفجر نکردن تاحالا؟


یادته اون برجک سیمانی و داستان صدبار تکراریش رو؟

یادته دکترت دیر شده بود و ظرف 17 دقیقه شرق و غرب رو به هم دوختیم؟

"تابلو دارو" یادته ؟


راستی حوصله داری؟آخه اینم شنیدنیه


اینا همه ش قصه بود

بذار راست هاشو بگم ...


******************************


آقای دکتر. من حالم خوبه . ولی اینا تا صبح نذاشتن من بخوابم.هی منو پاشویه کردن. هی می گن حرف می زدی.

شما که می دونین خواب بودم

نبودم؟



نظرات 12 + ارسال نظر
ریحانه چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:22 ب.ظ

بخوان به نام خدایی که خسته است خودش
شبیه یک وطن دل شکسته است خودش

بخوان به نام خدایی که زیر خاک شده
بخوان به نام خداوندی ِ هلاک شده!

بخوان به نام خدا تا خدا تمام شود
زمین بلرزد و امّیدها حرام شود

بخوان که سوز دلم را به جا گذاشته ام
چرا همیشه کسی غیر غم نداشته ام؟

بخوان بلند بخوان روضه من دلم خون است
چقدر عشق که در زیر خاک مدفون است

برای گریه نکردن چقدر گریه کنم
چقدر گریه کنم من؟ چقدر گریه کنم؟

دوباره چشمه ی اشکم به کار جوشیدن
که چاره را چه کنم جز سیاه پوشیدن!

دوباره زنده تن عشق را کفن کردیم
لباس مشکی دل خسته را به تن کردیم

دوباره این وطن خسته زخمی است دلش
دریغ ِ من! که چه غمگین شکسته است دلش

دلم! دوباره بخوان از غم و هوار بکش
خدای من! تو خدایی کن و کنار بکش

اشرف گیلانی

...
بخوان بلند بخوان روضه من دلم خون است
چقدر عشق که در زیر خاک مدفون است...

عالی بود
هم درود بر شما
هم درود بر شاعر خوب این شعر

چقدر بعضی از اشعار دقیقآ حرف دل آدم رو می زنن...

ریحانه چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 09:25 ب.ظ

حس عجیبی دارم به پست !

نمیدونم چی بگم !

مثل حس خود من

سهبا چهارشنبه 21 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:02 ب.ظ

من می دونم شما خواب بودین ... اما کاش ... آقای دکتر ....

کاش دکتر یه آمپول یا قرص برای خواب ابدی داشت

از خوابیدن و بیدار شدن متنفرم این روزها

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:54 ب.ظ

۷

؟

جوجه اردک زشت پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:56 ب.ظ

سلام
چرا دکترها حرف آدم رو نمی فهمند

آخ خوش بحالتون واژه یادته مونده برات آخ چه غوغایی میکنه این یادته
من کسی رو گم کردم
که یادش هنوز یادمه نشون به اون نشون که هنوز شانه هایش را برای گریه کردن دوس دارم....

لعنت به این بغض کال

سلام

یادته چقدر پیش خودمون نقشه می کشیدیم که اینجوری حرف بزنیم و این کارو بکنیم؟
یادته وقتی وقتش می شد هیچکدومش یادمون نمی موند؟
یادته بعد از اتمام وقت همه ش با خودمون حرف می زدیم؟عین دیوونه ها ...
یادته ؟
...
چقدر خوشحالم که تو دکتر نیستی و حرف منو می فهمی امپراتور سرزمین بهار
چقدر خوشحالم اینجایی

زینب پنج‌شنبه 22 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:48 ب.ظ http://inrouzha.mihanblog.com


چه سنگینه حسرت تکرار شدن لحظه هایی که دوستشون داریم اما یاد و خاطره شدن
و چه بغض گلو گیریه باور کردن این مساله که نه تنها اون یاد های شیرین تکرار نمیشن
بلکه باید حس هایی متضاد با اونا رو هم تجربه کنیم و در یادمون بگنجونیم

دقیقا همینجوریه
چیزی که بیشتر آزاردهنده می شه تجربه یه حس متضاده
متضاد با هر چی دیدی
با هر هر چی فکر کردی
و با هرچی گفتی...

ممنون

شنگین کلک جمعه 23 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 11:45 ب.ظ http://shang.blogsky.com

درود بسیار بر سرزمین تب دار هذیان خیز
بخواب ای دوست . بخواب و به یاد آورد
دلبستگی ها و دلدادگی ها را
چشم نگشا و نبین دلتنگی امروز
جوابی برای چراهای بسیاری از تضاد ها نیست
بیهوده بدنبال منطق نباش . به حرف دکتر ها هم
دل نتوان بست !

چرا اینهمه حرفهایت راست است؟
نه منطقی را می توان می توان یافت که به دل بنشیند
نه دکتری
که نسخه اش شفابخش باشد

گر گرفته تنم
هذیانم را ببخش
و به این تب معذور دار

سبزی ات آرزوی من است

رشید شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 12:37 ق.ظ

سلام آفتاب تابان
خوبی؟
چقد حس این نوشته ت با اغلب نوشته های دیگه ت فرق داشت
چقدر روون و راحت نوشتی
اینجوری که مینویسی ( و کم هم اینجوری مینویسی) حس میکنم به خودت نزدیکتری
دو سه بار این داستانو خوندم

لطفا بازم همینجوری بنویس

راستی...شناختی؟

به به
مرد غایب
سلام
خوش اومدی
اولآ ممنون . لطف داری.
دومآ می شه بگی چرا اینهمه دیر به دیر به من سر می زنی؟
سومآ نفرمایید قربان
شما با اولین خط ، عطر لحن و ادبیات آشناتون اینجا می پیچه...می شه نشناسم؟

هادی شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 10:30 ق.ظ

حالا فکر کنم به دستت رسیده باشه.

بله
رسید هادی جان
خوندمش
خیلی متشکرم ازت

هادی شنبه 24 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 06:43 ب.ظ

منتظر جوابت هستم.

هادی جان
جوابمو قبلا برات نوشتم . پیشنها می کنم دوباره بخونیش.
ضمنا توضیحاتت اصل موضوع رو توجیه نکرده و حرف من هنوز به قوت خودش باقیه
سبز باشی
و
بگذریم
فکر کنم کافیه

ریحانه یکشنبه 25 فروردین‌ماه سال 1392 ساعت 01:00 ق.ظ


باتو صحبت از نگاه دلفریبی می کند
دوست گاهی دشمنی های عجیبی می کند

گاه ماتت برده است و گاه لب را می گزی
صورت سرخت چه رفتار نجیبی می کند

در میان دوستانت غرق افکار خودی
مرغ عاشق در قفس باشد غریبی می کند

هی مگو با خود «دلم را با نگاهی باختم!»
کار صد ابلیس را گه گاه سیبی می کند

عشق هر وقت از در هر خانه داخل می شود
عقل دارد ادعای بی رقیبی می کند

... دوست گاهی دشمنی های عجیبی می کند...

معرکه بود
یعنی اون آیفون 5 رو به عنوان جایزه به شاعر این شعر بدن زیاد ندادن
همینطور اون ملاحت بیت آخر... پاینده باد زبان فارسی

ممنووووووووون
ممنووووووووون

سارا .:: زندگی من و همسرم ::. یکشنبه 1 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 10:35 ق.ظ http://zendegi-manoto.blogfa.com

چی شده؟ چقدر من از اینجا دور بودم... چه اتفاقایی افتاده؟ چقدر اینجا حال و هواش عوض شده؟؟؟؟؟؟

شما که خیلی خیلی وقته اینجا نیومدین
حال و هوای هر وبلاگی حال نویسنده خود اون وبلاگ رو هم نشون می ده

حالا...نمی دونم...عوض که شده. ولی نمی دونم بدتر شده یا بهتر؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد