سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

الو؟ از بهشت به 125... منتظریم

ی ک


نشسته ای توی اتاقت

حوالی ظهر است و تشنه شده ای . بلند می شوی که به سمت آب سرد کن بروی...باز هم صدای تلفن...که هر بار صدایش بلند می شود صدای قلبت هم بلند می شود که: یا ابالفضل العباس.خودت کمک کن که اتفاق ، بزرگ نباشد!

-بفرمایید

- آقا خونه همسایه ما آتیش گرفته

-آدرس رو بگین

اتوبان... خیابان...


و انگشت تو روی شاسی زنگ خطر قفل می شود...آتش ستیزان همکارت کلاه به دست به داخل ماشین ها پریده و آژیرکشان به سینه خیابان می زنند...چونان چلچله ای که به آتش می زند تا جوجه ای درمانده را وارهاند ازین شعله های حرامی !





دو


پلکان های آلومینیومی...ماسک های ضد حریق اکسیژن...شیلنگ های دراز و کوتاه آب...فریادهای تو که فرمانده آتش‌نشانان هستی... نگاهت مضطرب است... هرکس را برای کاری گماشته ای اما هنوز دلت آرام نشده... غرش موتور ماشین های آتش نشانی که گاز می دهند تا آب با فشار مناسب به تمامی ساختمان برسد گوش فلک را کر کرده اما گوش نگران تورا...هرگز !ماسکت را روی صورت محکم می کنی و به داخل ساختمان می پری. همکارت از پشت فریاد می زند:

- امید نرو داخل.اونجا پر از گازای سمی و خطرناکه.خفه ت میکن... 

بقیه اش را نمی شنوی.مردان فداکارت هر کدام از پنجره یا راهرویی در حال بیرون کشیدن ساکنین این خانه ی جهنم نشان هستند. دود و گازهای داغ و سمی چنان زیاد شده اند که حتی با ماسک به سختی تنفس می کنی...اما دلت مثل سیر و سرکه می جوشد و راضی نمی شوی بیرون بروی.تا آنجا که چشم راه می دهد تمام سوراخ سنبه های ساختمان را می گردی و می دوی...دیگر نمی شود نفس کشید...باید بروی بیرون.همین الان !...اما...

اما آخرین توانت را جمع می کنی و باز به داخل اتاق آتش گرفته می زنی . پشت یکی از کمدها پیکر نیمه جان دخترکی در حال فنا شدن است . بی معطلی بغلش می کنی و راه می افتی که برگردی اما دود و آتش و حرارت همه جارا گرفته...راه خروج دهن کجی می کند. اما تو مرد میدان های سختی. تسلیم نمی شوی. پاهایت سنگین شده اند. وزن دخترک هم طی کردن مسیر را کند تر کرده است... شعله ها اندک اندک از لباست عبور کرده و به بدنت رسیده اند...همه از بیرون فریاد می زنند : امید بیا بیرون.زنده نمی مونی

راه باز هم بسته است.دنبال آخرین خروجی می گردی که ناگهان دست و پای دخترک در آغوشت شل می شوند...خدای من...نکند مرده باشد؟نکند بمیرد و من نتوانم نجاتش بدهم. 

نبضش را می گیری.می زند هنوز...اما ضعیف و ضعیف تر...صورت معصوم و بی گناهش را نگاه می کنی و تصویر دختر خودت جلوی چشمانت نقش می بندد...

دیگر فرصتی نیس...یا الان یا دیر می شود...

تصمیمت را می گیری

و دست به خلق صحنه ای می زنی که اشک همه را در می آورد...ماسک تنفس خودت را در می آوری و روی صورت دخترک قرار می دهی و ...دود های سوزان و سمی فی الفور راه سینه پاک و عاشقت را پیدا می کنند...دندان هایت را به هم فشار می دهی و برای بردن دخترک به بیرون از ساختمان آخرین کلام از گلویت خارج می شود : یا علی !

چشم دیگر نمی بیند

راه پر از آتش است...راه نیست...دروازه جهنم است... تمام بدنت در حال ذوب شدن است...اما با آخرین رمق و با ریه هایی مملو از دودهای کشنده واپسین قدم هارا هم مردانه بر می داری و وقتی خیالت راحت می شود که دیگر دخترک را از خانه بیرون کشیده و به آغوش همکارانت سپرده ای٬ بی رمق زانو می زنی...دود حقیرتر از آن بود که لبخند رضایت را از صورت سوخته و خونین تو بدزدد.همکارت فریاد می زند: دخترک هنوز زنده است...و تو رها می شوی...

نگاهت رو به پنجره ای زیبا در آسمان دوخته شده و کم کم  سبک شدن را حس می کنی.همکارانت وحشت زده به سوی تو می دوند...اما تو دیگر از هیچ چیزی وحشت نداری...






س‌ه

انتخابی شرافتمندانه. حرکتی سریع و بجا. تصمیمی بدون لرزش دل و دست...جانانه و مردانه...

دلم نمی خواهد بدانم در آن دقایق بر تو چه گذشت...که من حقیر حتی توان تصور یک لحظه اش را هم ندارم ...تو اما...مردانه ایستادن را تجربه کردی. ایستاده سوختن و ایستاده مردن را 

نگاهم روی عکس ها به سیل جمعیتی می افتد که پشت تابوتت ، بدون هیچ تبلیغات خودجوش! موج می زنند و جسم رنجور و سوخته و کباب شده ات را به آرامشگاه هدایت می کنند...و تو اندکی بالاتر  تبسم کنان نگاهشان می کنی...نگاهت می چرخد و در کنار جمعیت چشمهای گریان دختر خودت را پیدا می کنی...مثل یک قوی زیبا پایین می آیی و آرام گونه اش را می بوسی...صورت دخترت گرم می شود و حضورت را حس می کند: بابا !؟

آهسته درگوشش می گویی:نترس دخترکم...بابا همیشه‌‌ کنارتوست ولی ...کمی بالاتر مهربانترین بابای دنیا مراقب تو و همراه توست.نترس و توکل کن بر مهربان ترین بابا...صدایش کن.مراقب خودت باش عزیزکم...






عشق نوشت :

امید عباسی آتش نشان فداکار در آخرین روزهای اردیبهشت 92 در حالیکه در حال خارج کردن دخترکی از یک ساختمان شعله ور در تهران بود ماسک اکسپژن خود را به دخترک داد تا زنده بماند.در حالیکه می دانست با این کار خودش فورا مسموم و خفه می شود...می دانست و انتخاب کرد...با چشم های باز ! 

نجات انسان ها با خمیر مایه امید عجین شده بود.پس از مرگش، کلیه ها و کبدش نیز زندگی بخش سه نفر دیگر شدند

نام زیبایش هرگز در این هیاهوی انتخابات گم نمی شود...


این پست حقیر ، شرافتی اگر دارد از برکت و قداست نام آتش نشان شهید امید عباسی ست...

روحش شاد...

نظرات 11 + ارسال نظر
حسرت چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 04:19 ب.ظ http://www.hasrat9.mihanblog.com

در اینکه این کار شجاعت زیادی میخواد و کار هرکسی نیست شکی نیست. اما بیشتر از اینکه نجات اون دختربچه خوشحالم کنه، روزگاری که دختر اون آتش نشان بدون پدرش در پیش خواهد داشت ناراحتم میکنه... نگاه کردن به عکس یا اعلامیه پدرت بر روی دیوارها اون هم در این سن و سال به قدر غیر قابل توصیفی دردآور هست.

سلام
حرفتو قبول دارم
فقط یه چیزی این وسط هست
گاهی ما با علم به تبعات ناگوار یا غم انگیز کارمون
تصمیم می گیریم کاری رو انجام بدیم

مسلما خودشم وقتی دخترش دنیا اومده احتمالات رو در نظر گرفته و حتی برای دخترش یه دنیای احتمالی بدون بابا رو در نظر گرفته
ولی
اون لحظه تصمیمی گرفته که شاید خواسته یه راه باز کنه
راه انسانیت
راه شرافت
راه همنوع دوستی
...
هرچیزی که هست و هر نگاهی داشته ...من یک چشمم به روی آینده ی بچه ش اشک آلوده و با یه چشم دیگه م به این آتش نشان شجاع نگاهی پر از لبخند می کنم و روبروش سر تعظیم فرود میارم

چقدر نگاهت دقیق و خاص و موشکافانه بود
ممنون از خودت و نگاهت

نجف پور چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:22 ب.ظ

روحش شاد...
خدا به خانواده محترمش صبر دهد
انشالله

انشاله

و
جسارتآ بجا نیاوردم
چون نه ایمیل دارین نه اسم وبلاگ

یگانه چهارشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ

واقعا متاثر کننده بود کارشون.
من خیلی وقت بود که باور کرده بودم این آدم ها دیگر فقط در قصه ها هستند و بس...

(دیشب جواب نوشتم اما الان می بینم که پریده ! - شرمنده )

این آدم
یا بهتر بگم این فرشته باعث شد باور من هم عوض بشه
منم فکر می کردم دیگه این آدما تموم شدن
اما امید عباسی خیلی بی ادعا و خاضعانه ثابت کرد نه تنها تموم نشده این داستان عشق به همنوع بلکه اگه خوب نگاه کنیم هنوز گوشه و کنار باغ دل آدمها می تونه با عشق به انسانیت و نیکی دوباره شکوفه بزنه.گل بده و بازم عطر خوب اشرف مخلوقات بودن رو همه جا پخش کنه

خدا روحش رو شاد کنه

اهل قزوین بود
چند سالی بود که به تهران رفته بود
خوش به سعادتش
من مطمئنم خدا حساب کتاب این جور آدما رو با چشم بسته انجام می ده و بدون اینکه ورقه شو تصحیح کنه با یه لبخند بهش می گه :

آفرین ... برو عزیزم . بیست !

مهدیار پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:37 ب.ظ

چند روز قبل خبر رو شنیدم و بعد هم توی تلویزیون دیدم

انقدر سرمون به تبلیغات آقای فلان و بهمان گرم کردن که یه همچین حماسه بزرگی رو درست و حسابی قدردانی نکردیم و نکردن ( من به سهم خودم شرمندم)

الان که این پست رو خوندم دلم لرزید
به حال خودم تاسف خوردم که چقدر ضعیف و کوچیکم
و بعضی ها با اینکه آدمهای معروف و مشهوری نیستن اما چقدر بزرگن
خداوند روحش رو شاد کنه که با تقدیم جونش هم سه-چهار نفر رو به زندگی برگردونده هم به بقیه یاد داده که راه و رسم دوست داشتن چیه

درود مرد بزرگ

حق با توئه
اما
کاش دوفردای دیگه که هلهله انتخابات تموم شد اونا که خوابیدن بیدار بشن و ببینن مردم عادی کوچه و بازار هم با دست خالی بلدن حماسه خلق کنن

دقیقا جمله آخرت حرف دل منه
"... به بقیه یاد داده که راه و رسم دوست داشتن چیه..."

ممنون
سبز باشی

mozabha پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 08:47 ب.ظ http://mozab2.blogsky.com

قطار مرگ ناگهان آمده بود
مشعل دلش از ریزعلی افروخته بود
و آموخته بود از دست های سفید از گچ ٱموزگار
دهقان فداکار را....
تصمیم کبری را گرفت....
همچون ژاندارک
همچون انتحار یک شاپرک
همچون کبوتری سپید به شوق آبی یک پرواز
گاهی بعضی از نبودن ها از هزاران هزار بودن ، ماندگار ترند.... داستان رشادت ، جوانمردی ، و ایثار و پهلوانی امید عزیز همواره بر حافظه ملت نجیب ایران زمین و نسلهای آینده ی این مرز و بوم پهلوان نواز میدرخشد..... سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز ..... مرده آنست که نامش به نکویی نبرند.... در دانشگاه مرام و مردی و شرف ، امید عزیز استادی دیگر از جمله اساتید درس عشق و ایثار شد... روحش شاد و یادش گرامیباد..... فرزند امید عزیز ، فرزند همه ی ملت قدر شناس و نجیب ایران عزیز است......
سپاس برادر بزرگوارم
سپاس از قدر دانی ات ، این فرشته ی آسمانی را۰۰۰۰۰
سپاس از قلم مؤمنت به عشق۰۰۰۰۰
سپاس از روح بزرگوار و مزین به عشق ت...مانا و مستدام باشی ....

درود بر سپهر عزیزم
مثل همیشه از نوک قلمت طلای مذاب می چکد
چه تلمیح های زیبایی داشتی به ریز علی و ژاندارک و کبری
به مرد نکونامی که سعدی آفرید
به عشق و انسانیت
می دانی؟
قلب امید عباسی از تپش باز ایستاد
اما تنها درون سینه ی فیزیکی اش
اما هزاران قلب امروز مزار دل عاشق اوست
عشق او به انسانیت
به جوانمردی
به مردانگی

امید هر چه داشت در طبق اخلاص گذاشت
که اگر هم نمی کرد کسی نمی فهمید و خرده ای بر او نمی گرفت
اما
وجدانش اجازه نداد
کمترین مزدش نیز همین است
قدر دانی و نگاه ارزشمند افراد فرهیخته ای چون تو

پایدار باشی و سبز

دلم برایت تنگ شده بود

ریحانه پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:02 ب.ظ

راهش پر رهرو !

درود بر شما

بعد از وفات تربت ما در زمین مجوی
در سینه های مردم عاشق مزار ماست

سمیرا جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:27 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

اونقدر خودخواه و خود دوست و خودپرست شدیم که وقتی اینجور خبرها رو میشنوم اول شک میکنم به اینکه یک انسان حاضر باشه به خاطر کسی که نمیشناسه جونش رو بده...اما بعدش حسرتی عظیم میاد توی وجودم که ما چقدر غافلیم و اینها چقدر قشنگ زندگی کردند و چقدر قشنگ تر می میرند! خوش به حالشون که نه زندگیشون روزمره گی داره و نه مرگشون مثل آدمهای عادیه...حتی نذاشت اون جسم بی جان بلا استفاده بره زیر خاک باز هم زندگی بخشید و دفن شد....همیشه آرزوم این بوده که مثل آدمهای عادی نباشم...زندگیم عادی گذشت دعا کنید مرگم عادی نباشه...روحش شاد و مطمئنا خدا اون دخترک زیبا رو تنها نمیذاره

سپهر عزیز نوشته بود که اون دخترک
دختر همه ی ما ایرانی هاس
...
برام جالبه که بر خلاف فیلم ها
کارهای بزرگ از آدمهای بزرگ سر نمی زنه ( منظورم مشهور و معروفه)

بلکه از افرادی سر می زنه که حتی متوجه حضورشون هم نمی شیم
چقدر حسودی می کنم به دل و درون این آدم
چقدر خاضع و بی ریا و بدون تکلف...
خوش بحالش که مفهوم زندگی رو درست فهمیده

ریحانه جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 02:50 ب.ظ

جوخه ی شب پر از اعدامیِ نزدیک ، دریغ
و سحر می رسد آماده ی شلیک ، دریغ

سهم این چهره که مهتاب خطابش کردی
از دل پنجره شد این شب تاریک ، دریغ

گرگ و روباه اگر پنجه بر این ماه زدند
از پلنگانه ترین پنجه ی تو لیک دریغ

دیشب از قاصدکی خسته تو را پرسیدم
قاصدک رفت و پی اش از خبری نیک دریغ

جان من در پی عشق تو به کف بود ولی
نشدم از صف عشاق تو تفکیک ، دریغ

قصه ی عشق تو از روز نخستین این بود :
تیغ سلاخی و یک گردن باریک ، دریغ

ناله ی امشب من گم شده در سیل صدا
جوخه ی شب پر از اعدامیِ نزدیک ، دریغ !!!

حنا مشایخ - زنی ... که من نیستم !

معرکه بود

سهم این چهره که مهتاب خطابش کردی
از دل پنجره شد این شب تاریک ، دریغ

گرگ و روباه اگر پنجه بر این ماه زدند
از پلنگانه ترین پنجه ی تو لیک دریغ ...
آفرین
آفرین


----------------

نه اهل کیسه ام نه اهل آخورم
گر نان نمی دهم نان هم نمی برم

آجر اگر شود این لقمه نان خشک
من نان به نرخ روز هرگز نمی خورم

آیینه های شهر، تا بی تفاوتید
درجست و جوی سنگ، یک پاره آجرم

دیگر نمی شود طاقت بیاورم
شب می زنم به کوه با اسب و سر پُرم

برنوی کهنه ام ، میراث خاک و خون
کاری بکن که من ، تا به گلو پُرم

[ بدون نام ] جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:18 ب.ظ

یک بوسه مانده تا همه ی من در تو تمام شود...
یک نفس فاصله مانده از زندگی بی نام من ، تا مرگ نامی ام.... اما زفاف با رشادت هزینه اش شهادت است..‌..تار مویی است حد فاصل میان چگونه بودن و چگونه مردن.... و اینکه صراط چقدر باریک و لغزان است .... ‌خیلی حرف است میان جان دادن به خاطر جان بخشیدن و جان گرفتن به خاطر چند صباحی نفس کشیدن در تعفن بودنی قابیلی به بهای نبودن های هابیلان.... چه زیباست بنفشه بودن .... چه زیباست ‌زیبا پرکشیدن .... اینکه جان بسپری بخاطر کودکی که جان نسپرد .... نمیدانم از منظر کدام منفذ این زندان چشمش به کدام منظره عاشق شد که به جان خریدارش شد !!!! نمیدانم به ناز کدام شوخ چشمی دلسپرده بود که در این عشقبازی شگرف و شگفت روح سپرده شد .... و بقول شاملوی عزیز: اینک طوفان ابرهاست ، اگر عشق نیست ، هیچ آدمیزاده را تاب سفری اینچنین نیست.....یک بوسه مانده تا همه ی من در تو تمام شود..... یک بوسه بر مرگ ... و پایان من در آغازی در آغوش تو .....

تقدیم به تولد آن جهانی امید عزیز

سلام بردار عزیزم بازهم سپاس و تشکر ویژه از قلم با رسالت و احساس مقدست.

هنوز نمی دانم آن لحظه
آن مرد بزرگ چه در ذهنش گذشت
کجا را دید
با که حرف زد
و
جان شیرین را با چه معاوضه کرد؟
هرچه بود آنقدر بزرگ بود که آتش ستیز مارا مدهوش خود کرد

گفتند اتفاقی بوده
گفتیم هرگز
او مردی حرفه ای و آموزش دیده و کاربلد بود
می دانشت که حتی با نیمی از کارش جانش را به قطع و یقین خواهد باخت
افسوس
ندانستم که چه ها برد که جان را باخت
چه حقیر است نگاه من
چه بزرگ بود دل او...

حرکتش مرا یاد سلام نماز می اندازد
سلام همیشه آغاز دیدار است و شگفتا که در نماز ، بخش پایانیست
شاید این بدان معناست که پایان نماز...آغاز دیدار است
دیداری عظیم با معشوق...با محبوب

دیدار با محبوبش مبارکش باد...لیاقتش را داشت . این را ثابت کرد !

خجالتم بر حسودی ام فزونی می کند...

شنگین کلک جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 10:29 ب.ظ http://shang.blogsky.com

درود بسیار
و ممنون از شما برای این پست و زنده نگاه داشتن
یاد این شهید . دلم می خواست نشانی از خانواده ایشون
داشتم تا به دیدارشان می رفتم و درحد خودم همدردی
و تقدیر می کردم . البته مطمئنم که شما بسیار بهتراز
امثال من چنین کرده و خواهید کرد . روحشان شاد و یاد و
خاطره شان گرامی باد .

سلام شنگین عزیز
نمی گویی اینهمه دور می شوی و دیر میایی
دلمان تنگ می شود؟
چند بار
چند کلیک بر روی لینک صفحه ات...
و هر بار دست خالی بازگشتم.

منکه کاری از دشتم بر نیامد
به قدر قلم و قدم نداشته ام نوشتم
گفتم که
حرمتی اگر در کلام بود
به حرمت کار بزرگ این مرد هم وطن بود
آدمهای بزرگ کار های بزرگ می کنند
آدمهای کوچکی مثل من کار بزرگ آنان را ...فقط می نویسند...

من جرات دیدار با خانواده اش را ندارم
کوچکتر از آنم که...
تو اگر توانستی و رفتی
آرام ، سلام و احترام تمام قد مرا نیز برسان
هر بار که اسمش به میان می آید
بغضی هم میان گلویم می آید و...نمی رود

سرزمین آفتاب شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 09:35 ب.ظ http://sarzamin-aftab.blogsky.com

جالبه
الان روی صفحه مدیریت وبلاگ پیغام گذاشتن که :

" کاربر گرامی به اطلاع میرسانیم به منظور بارگزاری نسخه جدید سایت بلاگ اسکای از بامداد سه شنبه 14 خرداد 92 دسترسی شما به پنل مدیریت وبلاگتان قطع خواهد شد. این به روز رسانی طبق تخمین های انجام گرفته حداقل 48 ساعت به طول خواهد انجامید. قابل ذکر است در طول این مدت وبلاگهای شما بدون اشکال باز خواهند شد ولی امکان درج نظر توسط بازدیدکنندگان وبلاگتان وجود ندارد. تمام تلاش خود را خواهیم کرد این به روز رسانی در حداقل زمان ممکن انجام شود.
پیشاپیش از صبر و شکیبایی شما سپاسگزاریم "

منم پشت گوشام مخملیه و اصلا دلیل این تاریخ رو نمیفهمم لابد... جالبترش اینکه من می تونم وبلاگمو باز کنم
حتی می تونم پست جدید بذارم
فقط امکان درج نظر وجود ندارد !!!
یکی نیست به اینا بگه سیاستتون بخوره توی سرتون
منی که اهلش نیستم و از سیاست متنفرم چی؟
می خواین توی یه تاریخ خیلی تابلو وبلاگ ها تحت کنترل باشن؟
این جور توهین کردن به شعور مخاطب دیگه خیلی نوبره

به هر حال من از همه دوستان عذر می خوام
48 ساعت همگی خواننده ی خاموش وبلاگ های همدیگه خواهیم بود

البته ممکنه پیغام خصوصی باز بمونه
معلوم نیست !!
خدا یه عده ای رو به راه راست هدایت کنه...انشا اله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد