سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

دو دست - هفت آسمان


در خودش قُدرت صد معجزه را جا داده

این دو تا دست که بر روی زمین افتاده


من همیشه در مقابل این اسم احساس خجالت می کنم . این الگو آنچنان برایم بزرگ و خارج از  حد تصور است که گاه بجای آنکه به هدف و حرکتش بیاندیشم فقط احساس یآس و کوچکی می کنم . امروز هم جو گیر ایام محرم نیستم که هی پست محرمی بنویسم . اما به تناسب زمان گاهی یک اسم برایت پر رنگ تر از همیشه می شود

و امشب ، شب عباس است.

یادم می آید زمانی که دانش آموز بودم و به اتفاق خانواده  عازم آذربایجان ، ابتدای گردنه حیران برای چای و رفع خستگی پدرم ماشین را جلوی یک قهوه خانه متوقف کرد . چند نفر از جمله صاحب قهوه خانه داستانی مربوط به یک ربع پیش را با اشاره به کامیونی پیش کشیدند که کمی آنطرف تر ، درست لبه پرتگاه متوقف شده بود . می گفتند راننده کامیون ارمنی ست اما وقتی در پیچ ها و سرازیری ها می فهمد که ترمز ندارد و بکار گرفتن تمام تجربیاتش هم بی اثر می شود بی اختیار فریاد می کشد یا ابا الفضل ...  و کامیون با آن وزن و سرعت ، آنهم در سرازیری  اما درست لب پرتگاه ، متوقف می شود...

و راننده هنوز با صورتی شگفت زده کنار کامیون روی زمین نشسته بود و به ما نگاه می کرد اما به وضوح می شد فهمید که ته نگاهش جای دیگری ست ... یک جای دور ... یک جای عجیب .

هیچ کاری به قوانین فیزیک ندارم. ترمز کامیون هنوز هم خراب بود و پمپ بادش از کار افتاده بود  و فرستاده بودند دنبال مکانیک . مسلما هر چیزی که کامیون را نگه داشته بود ترمز خالی اش نبود . نمی دانم چه بود اما ترمز نبود !


در انتهای کامنتی  در پست زیبای برادر عزیزم امپراتور بهار نوشتم که ... " کم آوردم "


حالا باز هم به اسم بلندت رسیده ام و باز مثل همیشه  " کم آورده ام "

وقتی آخر  آخر نا امیدی کسی را صدا می کنی

وقتی دستت از همه جا کوتاه است و صدایش می کنی

رسم عاشقی نیست که خانه آخر به یادش بیفتی

اما رسم میهمان نوازی ست که صاحبخانه مهربان

حتی آن آخر خط هم که یادش می افتی

باز هم می شنود و با مهربانی دستت را می گیرد

حق ندارم کم بیاورم ؟


" ای دست گیر بی دست ، مدد "

نظرات 8 + ارسال نظر
جوجه اردک زشت سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:15 ب.ظ

کم آورده ام

این جمله اینجا و در مقابل عباس.ع. سند افتخار است...احساسی ننویسیم اما چه می شود که برادری به ظاهر نانتی چنین تنی می شود و عمیق...
فکرش دود از کله برمی دارد که کسی با این نسب در آن شرایط امان نامه را رد می کند...
کم آوردن نشانه ای از بزرگی آقاست...
وقتی کسی چنین به پاداشت حق برمی خیزد حتم از سوی خداوند مستحق عنایت های خاصی می شود که ما اسمش را می گذاریم : باب الحوائج
شک نکنیم که این عنایت می تواند و توانسته در مواقع خاص تلنگری باشد بر ایمانمان
جریان سیال جاذبه این را اثبات می کند ...
چرا نام مادر عباس.ع. ام البنین است؟این تغییر نام آغازی بر ادب عباس.ع. به برادر بود و تنها یک بار برادر خطابش کرد: الله اکبر ....زبان لال می شود از این تربیت و این حس

در انتهای پاسخ ات به کامنت سمیرا بانو نوشته بودی یکی بیاید و از عباس بگوید
من لال شدم چون مرا توانایی گفتن از شیدایی و ایثارش نیست
دست مریزاد که عقده دلم را باز کردی

سلام برادر فرهیخته ام

شیدایی تصویر زیبایی بود که بر این حسن تربیت نهادی

تنی یا نا تنی ، فرق زیادی ندارد
در حریم علی که نفس کشیده باشی
خون علی که در رگهایت باشد
کفایت می کند تا از تو راد مردی بسازد که ارمنی و مسلمان به ستایشت زبان بگشایند
( اصلا نگاه مذهبی به کنار - جایگاه انسانی کرامت این خاندان آنچنان عظیم است که نیاز به هیچ ادله و برهان دیگری ندارد)
عباس بیش از آنکه به دلاوری مشهور شود به ادب شُهره شده !بازویت که قوی باشد می شوی پهلوان اما برای کسب لقب سلطان ادب !!! فقط و فقط باید عباس باشی ...

مادر عباس ام البنین لقب گرفته
اما تمام پسرانش را در کربلا فدای پسر علی می کند
سر بریده پسرش را به سمتش می اندازند... این داستان نیست. قصه نیست...حکایتی درک نشدنی ست...مادر سر فرزندش را ( تصور کنیم که فقط انگشت قطع شده ی پسر دایی پدرمان را ببینیم. آیا توان چنین حرکتی را داریم ؟ حاشا و کلا ) بر می دارد و به سوی دشمن پرت می کند !!!! و فریاد می زند : ما هدیه ای را که در راه خدا داده ایم پس نمی گیریم !!!!!!
زبان من حقیرتر از آنست که در وصف این حرکت و ریشه های تربیتی این انسان بتواند کلامی بگوید

به قول شما
عباس
امان نامه را در بحرانی ترین شرایط
یعنی در لحظه انتخاب مرگ یا زندگی
رد می کند... سبک بالتر از این انسان سراغ ندارم و در خوانده های محدودم نخوانده و ندیده ام

صحبت از دعوای گسترش دین نیست
صحبت از اصالتی ست که ریشه دارد !
و آنگاه که حس می کند هر چه در توان داشته برای عزیزش خرج کرده تازه و آنهم فقط برای یک بار به خود اجازه می دهد برادر خطابش کند... که برادر به دادم برس
این شرح عاشقی و شیداییست
عباس که از درد زخم نیزه و شمشیر ناله نکرده
بهانه ای پیدا کرده تا مولا و مرادش را یکبار دیگر در آغوش بگیرد

ای عشق ... همه بهانه از توست

ستاره کویر سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:00 ب.ظ http://hadiseashna.blogsky.com

محرّم: آنگاه که انسانی به آن درجه از عشق و آگاهی میرسد که خالصانه وعاشقانه همۀ وابستگیها، دلبستگیها و حتّی جان شیرین را در راه آرمانی مقدّس فدا میکند، ملکوت خشنود میشود. کائنات آذین بندی میکند. خداوند لبخند میزند و عاشقانه آغوش می گشاید.چنین پروازی را سوگی نیست. ماتمی نیست. اشک و آهی نیست. بلکه تنها عشق است و شادی وصل. (از وبلاگ حدیث آشنا)

مسافران کربلا
میهمانان ویژه خدا بودند:

انَ اللهَ شاء َ اَن یَراکَ قتیلآ

میهمان سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:28 ب.ظ

مرحوم پدرم همیشه میگفتند : حساب عباس را از تمام دنیا جدا کنید
حسابش حتی از عصمت انبیا متمایز است
میگفتند: فقط باید مورد عنایت قرار گرفته باشی تا بشوی عباس
ممنون بخاطر این عکس و پست و نظرات دوستان خوبتان

خدا روح پاک حاج آقا رو رحمت کنه
دلم خیلی براشون تنگ شده

mahso سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:03 ب.ظ

دل می خواهد تا عباس شوی...دلی که ما نداریم....
این روزها....منم دوست دارم بگم....کم آورده ام...
ای دست گیر بی دست ، مدد...
مرسی از پست زیباتون....به دل نشست...

سلام
سپاس
به قول دوست عزیزم امپراتور :
التماس دعای مارا هم به گوشه اشک دلتان سنجاق کنید

muguet raja سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:55 ب.ظ

گاهی اومدم اینجا و مطالبتون رو خوندم اما امروز اسم حضرت ابولفضل منو وادار کرد کامنت بذارم
بدون در نظر گرفتن داستان های واقعی یا غیر واقعی در مورد ایشون من تنها شیفته ی مردانگی و حس خاص برادری در ایشون هستم

اسم ایشون اشک به چشمان من میاورد اشکی بر آمده از احترام بی انتهاست

پ.ن. به گمانم بی دلیل نبوده که من امشب سر از اینجا در آوردم .

سلام و ممنون از حضورتون

من هم نظرم همینه
وقتی روی یک نفر قید می گذاریم یعنی محدودش کردیم به مذهب و کشور و قومیت و زبان و ...
ولی وقتی یک نفر مثل حضرت ابا الفضل رو با متعالی ترین الگوی مردانگی و ادب و شرافت می شناسیم دیگه در هیچ قید و قالبی محدود نمی شه
عین یه سند افتخار می خوره بالای شناسنامه انسان و انسانیت

خوشحالم کردین
التماس دعا

سهبا سه‌شنبه 21 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:38 ب.ظ

تلویزیون ما به ندرت روشن میشه , چه حالا و چه هر زمان دیگه , به شخصه هیچ اعتقاد و علاقه ای هم به بیرون رفتن توی این روزها ندارم، اما وقتی این روزها به نام حسین و عباس گره خورده , برای منی که از بچگی عشق به این عزیزان رو با تک تک یاخته های وجودم حس کردم و در هر کلام و در نگاه پدرم این عشق رو به عینه دیدم , عظمت این روزها بر کوچکی وجود من سایه میندازه و ...
راستش رو بگم؟ حسودیم شد به شما واسه اینهمه عشق و این عمق نگاهی که باعث میشه به این زیبایی قلم بزنید از انسانهایی که فخر آفرینشند و دلیل آفرینش هستی...
ممنونم از شما .
التماس دعای مرا فراموش نکنید لطفا.

عشق نیست که باعث شد پستی کمی متفاوت بنویسم
دقیقا به قول شما : سایه ایه که وقتی میفته روی من و دلم
احساس کوچکی و حقارت و درماندگی بهم دست می ده

بعضی الگو ها دیگه ...الگو نیستن ! عظمتشون منو له می کنه
وقتی به خودم نگاه می کنم...
و عباس یکی از همین معدود الگوهاس


در حق ما داره کمی بی انصافی می شه انگار به یه مورچه بگن : آفرین تلاش کن سریعتر حرکت کن...بعد الگوی اون مورچه برای سریعتر رفتن مثلا...یه یوزپلنگ یا یه غزال یا حتی یه عقاب باشه !

من الان دقیقا حس و حال همون مورچه رو دارم


محتاجیم به دعا

ریحانه چهارشنبه 22 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 12:35 ق.ظ

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست
این سرزمین غم‌زده، در چشمم آشناست
این سرزمین که بوی نی و نیزه می‌دهد
این سرزمین تشنه که آبستن بلاست

گفتند: «طفّ» و «ماریه» و «شاطِیءُ الفُرات»
گفتند: «غاضریّه» و گفتند: «نینوا»ست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: «کربلا»ست

طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

زخمی‌تر از مسیح، در آن روشنای خون
روی صلیب دید، سر از پیکرش جداست

طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده ا‌ست
مردی که فکرِ غارتِ انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان، عزاست

شعر از: مریم سقلاطونی

بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست...

خدا بهت خیر بده که انقدر عالی شعر انتخاب می کنی
واقعا ممنونم

ریحانه پنج‌شنبه 23 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 03:07 ب.ظ

ظهر روز دهم آرام به پایان می رفت
از تن زخمی او خون فراوان می رفت
تکیه کرد ست به شمشیر و سر پا مانده
دشمن از کشتن او خسته شده وا مانده
به خدا حمله با سنگ ندیدست کسی
نا برابرتر از این جنگ ندیدست کسی....

سید حمید رضا برقعی

صف به صف لشکریان استاده
به تماشای شه و شهزاده

شه روی نعش پسر افتاده
همه گفتند که شه جان داده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد