سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

بر بام شکسته ی بم

امروز سالگرد زلزله مهیب بم بود...یادآور پنجم دی ماه هزار و سیصد و هشتاد و سه...خاطره ساز پرواز 50 هزار نفر...در کمتر از یک ساعت ! نـُه سال پیش...اما حاشا که این خاطره تلخ به این زودی ها دستخوش مرور زمان شود و گرد فراموشی بر رخسار غمبار این واقعه بنشیند...

هر چند

ما  مردم عبرت و بیداری نیستیم. مردمی هستیم که مرگ را برای همسایه باور داریم نه برای خود . و در پستوی نا امن خیالمان زیر یک چتر مقوایی ،  توهمی از امنیت ساخته ایم و زلزله را فقط برای بویین زهرا و طبس و بم و بوشهر و اهر و هریس و ... می دانیم و می خواهیم،  نه برای خود... به همان میزان هم برای مقابله با این جلوه ی کاملا عادی طبیعت خود را به خواب خوش زده و اصلآ و ابدآ مراقب خود و عزیزانمان نیستیم... بد نیست به بهانه این روز قدم رنجه ای کنید بر چند پست  سلسله وار که با نام  { روز مبادا } کمی پیش از این نوشته ام و مطالبی برایتان به نقل از باسواد های ! این امر کپی کرده ام...شاید خواندید و شاید روز مبادایی ناگهان ، به دردتان خورد...

بگذریم

حکایت غم آلود بم در این چند عکس خلاصه نمی شود...عکس هم ، بسیار بود و هست اما به دلایلی و با چیدمانی خاص همین چند عکس را برایتان به یاد تمامی پرکشیدگان آن واقعه تلخ ،تقدیم می کنم... روحشان شاد



بدون شرح !


می روی و می شکند ، کاخ امید و آرزو ...



جواهرات خفته ات را به سینه امن کدام خاک خواهی سپرد؟


کار ! از گریه گذشته ست...


من مانده ام تنهای تنها... من مانده ام تنها...



پیوندتان با خون و خاک ، مبارک



از خاک برآمدیم و ...


دست از دنیا کشیده ام...


باز هم جای شکرش باقیست


حرف که زیاد است

اما حرف حساب ، کم است و

گوش شنوا ، کمتر !!




کامنت نوشت :

شما که زحمت کشیدین و تا اینجا اومدین. لطفا ! حتما !! کامنت ها رو هم بخونین. یکی از دوستان یه شعر فوق العاده زیبا از حامد عسکری نوشته که هم متناسب با این حال و هواس هم خیلی زیباس...حیفه...از دست ندین

نظرات 8 + ارسال نظر
ریحانه جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:48 ق.ظ

ای خدا

جوجه اردک زشت جمعه 6 دی‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ب.ظ

سلام دوست ناب مهربانی

بغض اذیتم کرد...حرف زیاد است مثل خاطرات تلخ آن ده روز...
مثل آن یکشنبه عصر که بسطامی را دیدم
مثل آن پدر که زبانش بند رفته بود برای مرگ 8نفراز خانواده اش
مثل کبودی های صورت محسن
مثل موهای دور دست آن پیززن که صورتش را کنده بود
مث من که مرغ سرکنده بودم در شمارش جنازه ها

هنوز سرفه دارم از لودر های که ...
همه اشتباه کردیم
نه ایمنی بود ونه...
بگذریم
خدا نکند شبی دیگر خواب با آجر شکسته شود

سلام دوست عزیزم

سال 83 اون شبی که خبر بم رو از تلویزیون دیدم و شنیدم...همون لحظه فهمیدم عمق فاجعه بیشتر از این حرفهاس
سال 91 که در سالروز زلزله در بم بودم هم دیدم علیرغم یه ماست مالی ظاهری
کار چندانی برای بم نشده
از همه بدتر اینکه امسال
در سالروز این زلزله
رسانه ملی !!! هیچ خبر یا ویژه برنامه ای پخش نکرد
اما نه تبلیغات چیپس چی توز و برنج محسن فراموش شد نه ...استغفراله
حالا اگه یه واقعه مذهبی بود - فارغ از شحت و سقمش- چهارصد بار تا چهارصدسال نشون می دادن و فراموش نمی کردن...ولی اینجا چون یه عاااااااالمه مردم عادی !!! مردن چیز مهمی نیست
عیبی نداره ما هم خدایی داریم
این رسانه همونه که پارسال بعد از خبر زلزله ورزقان وآذربایجان برنامه " خنده بازار " رو ادامه داد و حتی یه ملودی آروم روی مثلا عکس یه شمع هم پخش نکرد
نه عزاداریشون شبیه آدمهاس نه شادیهاشون...
خدا فرجی برسونه ...

ریحانه شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:42 ق.ظ

داغ داریم نه داغـی که بر آن اخم کنیم
مرگمان باد اگر شکوه ای از زخم کنیم

مرد آن است که از نسل سیاوش باشد
"عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد "

چند قرن است که زخمی متوالی دارند
از کویــر آمده‌ها بغض سفالـــــــی دارند

بنویسید گلــــو هــــای شما راه بهشت
بنویسید مرا شهر مرا خشت به خشت

بنویسید زنـی مُرد کــــه زنبیل نداشت
پسری زیر زمین بود و پدر بیل نداشت

بنویسید که با عطر وضو آوردند
نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند

زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود
"دوش مــی‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد
هر که از کوچه ی معشوقه ما می گذرد

بنویسید غـــم و خشت و تگرگ آمده بود
از در و پنجره‌ ها ضجـــه‌ی مرگ آمده بود

شهر آنقدر پریشان شده بود از تاریخ
شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود

با دلی پر شده از زخـــم نمک می‌خوردیم
دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خوردیم

بنویسید کـــه بم مظهر گمنامی ‌هاست
سرزمین نفس زخمی بسطامی‌هاست

ننویسید کـــه بـــم تلـــی از آواره شده است
بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است

مثل وقتی که دل چلچله‌ای می‌شکند
مرد هـــم زیر غــــم زلزله‌ای می‌شکند

زیر بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد
به خدا بال و پرم بال و پرم می‌سوزد

مثل مرغی شده‌ دل در قفسی از آتش
هــــر قدر این ور آن ور بپرم مـــی‌سوزد

بوی نارنج و حناهای نکـــوبیده بخیـــــــر!
که در این شهر ِ پر از دود سرم می‌سوزد

چاره‌ای نیست گلم قسمت من هم این است
دل بـــــه هـــر سرو قدی مـی‌سپرم می‌سوزد

الغرض از غـــــم دنیــا گله‌ای نیست عزیز!
گله‌ای هست اگر، حوصله‌ای نیست عزیز!

یاد دادند به ما نخل ِ کمر تا نکنیم
آنچــــه داریــم ز بیگانه تمنا نکنیم

آسمان هست، غزل هست، کبوتر داریم
باید این چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداریم

تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاک و
پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داریم

مشتی از خاک تو را باد که پاشید به شهر
پشت هــر حنجــــــــره یک ایرج دیگر داریم

مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست
بم همین طور نمی‌ماند و بر خواهد خاست

داغ دیدیم شما داغ نبینبد قبول!
تبــری همنفس باغ نبینید قبول!

هیـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود
سایه‌ی لطف خدا از سر ما کم نشود

گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید
داغ دیدیــــم امیــد است دعامان بکنید

بــم به امید خدا شاد و جوان خواهد شد
"نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد "
شعر از: حامد عسکری

خدااااااااااااااااااااااااااااااای من
عجب کار محشری از این حامد عسکری غیر قابل پیش بینی

چه تضمین های ناب و معرکه ای
چه تصویرهایی...

خداوکیلی این رو دیگه باور نداشتم که بتونید پیدا کنید ...اینهمه متناسب و مرتبط...

امپراتور عزیزم کجایی ؟ بیا ببین این رفیقت عجب کولاکی کرده...
فقط کلافه شدم از بس زور زدم بفهمم این چه قالبیه ؟ غزله ؟ مثنویه ناپیوسته است؟ چهار پاره پیوسته است؟ ...هر جاش به یه چیزی شبیهه
عین خود حامد عسکری که نه خودش و نه شعراش خداروشکر با هیچ قالبی مطابقت ندارن و باید یه قالب جدید ابداع کرد و اسمشو گذاشت حامدیه !!

سمیرا شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 09:40 ق.ظ http://nahavand.persianblog.ir

چه شب تلخ و دردناکی بود وقتی که بلندگوهای کوی دانشگاه اعلام کردند: اذا زلزلت الارض زلزالها...و فردایش چه روز عاشورایی بود برای روزنامه نگارها که باید همه هنرشان را در تیتر و عکس نمایان می کردند....بم فروریخت....یکی از قشنگ ترین تیترهای آن روزها بود....
و چقدرررررررررررر دلم میخواست آن روزها در بم باشم و چه همت مردانه ای داشتند پسرهای دانشگاه که یک کامیون لباس و خوراک بار کردند و بی واسطه به بم بردند....روح همه رفتگان زلزله بم شاد اما بم دیگر هیچوقت شاد نخواهد شد...حتی با چنین شعر قشنگی ....بم همیشه غم است

بم... غم... اصلا در قافیه و قیافه هم مثل هم هستند...

ریحانه شنبه 7 دی‌ماه سال 1392 ساعت 11:25 ب.ظ

5 ام دبستان بودم اون سال...

با اینکه جمعه بود و بابا مث همه جمعه ها 200، 300 تا مریض

ویزیت کرده بودند ولی دوباره شب ، یا اون همه خستگی برای اعزام تیم امداد رفتن ...

یواشکی گریه میکردم...وقتی هم تو مدرسه کمک جمع کردن قلکم و تمام عیدی هامو بردم...

خیلی روزهای بدی بود، خیلی


++ممنون جناب آفتاب

ممنون از شما و از پدرتون که راه افتادن و بی چشمداشت رفتن برای کمک رایگان و انساندوستانه

اون شب زمستونی من توی اداره کشیک بودم به اتفاق همکارم... خیلی شب بدی بود...تازه اینترنتمون وصل شده بود و من از روی سایت های خارجی بیشتر اخبار و عکس ها رو دیدم و ...

من در کنار تحسین قلبی نسبت به کسانی که در اینجور صحنه ها به صورت خودجوش حرکت های مثبت می کنن
ته قلبم دلم به حال اونهمه بدبختی و پستی و حقارت افرادی می سوزه که به محض وقوع یه حادثه برای عده ای از هموطنان
به اون منطقه یورش می برن و شروع می کنن به غارت
یکی مرده یکی مجروحه یکی هم سالمه اما توی شوکه و گیجه
اون وقت این حیوونات !!! می رن وسایل و دار و ندار متلاشی شده ی اون افراد رو می دزدن !!
البته در کنار اینکه دلم به حالشون می سوزه شخصا حاضرم یه اسلحه داشته باشم و توی صحنه تک تکشون رو به درک واصل کنم و زحمت عزراییل رو کم کنم
اینا لیاقت زنده موندن رو ندارن...منتها : عجب صبری خدا دارد !!!

آقای نوستالوژی دوشنبه 9 دی‌ماه سال 1392 ساعت 12:06 ب.ظ

حتی نمیتونم برای بک لحظه خودم رو جای پدر یا مادری بذارم که جنازه فرزندشون رو از زیر خاک و آوار بیرون میکشن... وقتی عکسها رو دیدم با خودم فکر کردم اگر این اتفاق برای من بیفته اگر از ریختن آوار هم نمیرم از غم و غصه تا فردای اونروز حتما خواهم مرد.

خدا نکنه ...

ولی...اگه گذرت به صحنه ی زلزله افتاده باشه...اصلا همه چیز یهو برای آدم رنگ می بازه
ماشین
غذا
علاقه ها
و ...
یهو همه چیز در مقابل شدت و وخامت اون حادثه ای که برای یک عده انسان بی دفاع رخ داده به شدت بی اهمیت می شن...
خیلی صحنه ی بدیه... و من چند بار سر همچین صحنه هایی بودم

jabari یکشنبه 15 دی‌ماه سال 1392 ساعت 05:59 ب.ظ http://jabari-1998.blogfa.com

واقعا تاثیر گذار بود....

یادمه اون موقع پیش دبستانی بودم...

هوا خیلی سرد بود...نزدیک ما برف میومد...

هنوز هم اون ترسی رو که بعد از دیدن تصاویری از زلزله

بم تو دلم بود رو حس می کنم...

به هر حال اولین بار بود تو عمرم که یه جایی زلزله ی مرگبار اومده....

مه سو سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:43 ب.ظ

حادثه ی وحشتناکی بود....اون سال...بیمارستان ها غلغله بود...وقتی برای عیادت بیماران زلزله رفتیم هیچ وقت اون پیرزن رو یادم نمی ره که دست بابا رو گرفته بود و به عنوان پسرش باهاش حرف می زد...فکر می کرد بابا پسرشه....
خیلی درد داشت..خیلی

درد های بم و اهالی بم هنوز هم ادامه دارند
وقتی که هنوز آسیب دیدگان زلزله پارسال آذربایجان نه سرپناه درست و حسابی دارند نه تکلیفشان مشخص است
وقتی که هنوز اهالی بوشهر و کاکی توی چادر می خوابند...
خدانکند زلزله ای به بزرگی زلزله بم دوباره بیاید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد