سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

برای بابک اسحاقی

بیش از دوساله که وبلاگ خوب و پر مخاطب جوگیریات رو می خونم.

یه نویسنده نکته سنج و ریز بین و خوش قلم داره و صدها دوست ثابت و یار ماندگار.

بابک اسحاقی نویسنده وبلاگ جو گیریاته.

تقریبا هربار که بیام داخل وبلاگم حتما از طریق پیوندها سری بهش می زنم و می خونمش و معمولا هم به روزه .

متاسفانه  دیروز ظهر پدر  بابک اسحاقی به رحمت خدا رفته و منی که هر وقت توی وبلاگش سرک می کشیدم می دیدم چقدر به پدرش اظهار لطف و محبت و علاقه می کنه می تونم بفهمم چقدر غمش سنگینه

امیدوارم خدا روح پدرش رو رحمت کنه و آرامش ، بزرگترین هدیه خداوند به اون مرد ادیب و با فرهنگ باشه



نظرات 12 + ارسال نظر
جوجه اردک زشت چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:54 ق.ظ

اوه

جناب اسحاقی بزرگ رو با شاهنامه می شناختم...
شاهنامه این روزهایمان دارد تهی می شود

سلام
من هم اخیرا فهمیده بودم که تبحر قابل توجه و در خور تقدیری در شاهنامه دارند
خدا روحشون رو شاد کنه

شاهنامه این روزهایمان ... جالب بود. احسنت

ری حان چهارشنبه 25 دی‌ماه سال 1392 ساعت 10:45 ب.ظ

روحشون شاد

خداوند روح تمامی اسیران خاک رو رحمت و شاد کنه

ری حان دوشنبه 30 دی‌ماه سال 1392 ساعت 01:41 ب.ظ

گیرم اندوه تو خواب است و نگاه تو خیال

پس دلم منتظر کیست عزیز این همه سال؟

پس دلم منتظر کیست که من بی خبرم؟

که من از آتش اندوه خودم شعله ورم؟

ماه یک پنجره وا شد به خیالم که تویی

همه جا شور به پا شد به خیالم که تویی

باز هم دختر همسایه همانی که تو نیست

باز هم چشم من و او که نمی دانم کیست

باز هم چلچله آغاز شد از سمت بهار

کوچه یک عالمه آواز شد از سمت بهار

پیرهن پاره گل جمله تبسم شده است

یوسف کیست که در خنده ی او گم شده است؟

این چه رازی است که در چشم تو باید گم شد

باید انگشت نمای تو و این مردم شد

به گمانم دل من باز شقایق شده ای

کار از کار گذشته است تو عاشق شده ای

یال کوب عطش است این که کنون می آید

این که با هیمنه از سمت جنون می آید

بی تو، بی تو، چه زمستانی ام ایلاتی من!

چِقَدَر سردم و بارانی ام ایلاتی من!

تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا؟

تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا؟

دل خزانسوز بهاری است، بهاری است که نیست

روز و شب منتظر اسب و سواری است که نیست

در دلم این عطش کیست خدا می داند

عاشقم دست خودم نیست خدا می داند

عاشق چشم تو هستیم و ز ما بی خبری

خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری

***

باز شب ماند و من این عطش خانگی ام

باز هم یاد تو ماند ومن ودیوانگی ام

اشک در دامنم آویخت که دریا باشم

مثل چشم تو پر از شوق تماشا باشم

خواب دیدم که تو می آمدی و دل می رفت

محرم چشم ترم می شدی و دل می رفت:

یک نفر مثل پری یک دو نظر آمد و رفت

با نگاهی به دل خسته ام آتش زد و رفت

خنده زد کوچه به دنبال تبسم افتاد

باز دنبال جگر گوشه ی مردم افتاد

"آخرش هم دل دیوانه نفهمید چه شد

یک شبه یک شبه دیوانه چشمان که شد"

تا غزل هست دل غمزده ات مال من است

من به دنبال تو چشم تو به دنبال من است

"آی تو! تو که فریب من و چشمان منی!

تو که گندم! تو که حوا! تو که شیطان منی!

تو که ویرانِ منِ بی خبر از خود شده ای!

تو که دیوانه ی دیوانه تر از خود شده ای!"

در نگاه تو که پیوند زد اندوه مرا ؟

چه کسی گل شد و لبخند زد اندوه مرا ؟

ای دلت پولک گلنار! سپیدار قدت !

چه کسی اشک مرا دوخته بر چار قدت؟

چند روزی شده ام محرمت ایلاتی من!

آخرش سهم دلم شد غمت ایلاتی من!

تو کجایی و منِ ساده ی درویش کجا

تو کجایی و منِ بی خبر از خویش کجا

...عاشق چشم تو هستیم و ز ما بی خبری

خوش به حالت که هنوز از همه جا بی خبری ...


من : سکوت !

محمدرضا کاکاوند یکشنبه 6 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:16 ب.ظ http://www.mrkakavand.tk

سلام استاد

بسیار خوشحال شدم که از شما خبر گرفتم.

جالب است اگر بدانید هنوز هم آن تقویم جیبی سال 74 که پشتش را امضا کردید و جایزه من بود را دارم و یا آن رسم الخط استاد امیر خانی به انضمام یک "یا علی مدد" نستعلیق سبز، به خط زیبای شما را یک جایی دارم.

واقعا چه روزهایی بودند و هرگز تکرار نشدند ...

روزگارتان بی غصه !
شاگرد همیشگی

سلام دوست خوب دوران نه چندان دور
من تک تک شما را به یاد دارم
یادگاران دوران تدریس من در دوره ای که به جهات مختلف و متعدد بسیار برایم ارزشمند است

شما لطف دارید
من هم یادگاری های دوستان آن دوره را هنوز بی کم و کاست دارم

سبز باشید
یا علی
خوشحال شدم که سری زدید

هادی دوشنبه 7 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:22 ق.ظ http://ladysun7.blogfa.com

سلام....
ایشونرو درک نکرده ام.ولی از گفته ها بر میاد که انسان وارسته ای بودن...
تسلیت....

سلام هادی جان
ممنون

ما هم متاسفانه ایشون رو بعد از فوتشون بیشتر شناختیم
منتها بر عکس ما
جمعیت زیادی بودند که استاد اسحاقی رو از سالها پیش می شناختند

جوجه اردک زشت سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:33 ب.ظ

وقت است که از دلت بنویسی...شمعدانی ام بغض آفتاب دارد

سلام قوی زیبا
اطاعت . در اسرع وقت

مه سو سه‌شنبه 8 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:38 ب.ظ

خدایش بیامرزاد

انشاالله

ری حان چهارشنبه 9 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:05 ب.ظ

امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر

تا ناکجا ببر که هنوزم نبرده ای
این بارم از زمین و زمان دورتر ببر

اینجا برای گم شدن از خویش کوچک است
جایی که گم شوم دگر از هر نظر ببر

آرامشی دوباره مرا رنج می دهد
مگذار در غذابم و سوی خطر ببر

دارد دهان زخم دلم بسته میشود
بازش به میهمانی آن نیشتر ببر

خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام
هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر

شعر از: محمد علی بهمنی

امشب غزل! مرا به هوایی دگر ببر
تا هر کجا که می بردت بال و پر ببر
...
خود را غزل، به بال تو دیگر سپرده ام
هرجا که دوست داری ام امشب ببر ببر

زهره حاجیان دوشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 05:05 ب.ظ http://veshto.blogfa.com

ما شیشه ها از زندگی سهمی نداریم

دنیا فقط مخصوص آدم آهنی هاست....

سلام دوست ....هیچ معلومه شما کجایید ؟؟

من از طبق معمول ها خسته ام ...

سلام استاد عزیز
خوبین ؟ مدتیه شدیدآ گرفتارم
انشاله خدمت می رسم برای عرض ادب
ممنون که هنوز شاگردها رو فراموش نکردین

زهره حاجیان سه‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:25 ب.ظ

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است
برگ می ریزد...ستیزش با خزان بی فایده است

باز میپرسی چه شد که عاشق جبرت شدم؟
در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است

بال وقتی بکشند از کوچ هم باید گذشت
دستو پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است

تا تو بوی زلف ها را میفرستی با نسیم
سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است

تیری از جایی که فکرش را نمیکردم رسید
دوری از آن دلبر ابرو کمان بی فایده است

در منه عاشق توان ذره ای پرهیز نیست
پرت کن ما را به دوزخ امتحان بی فایده است

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند
حرف موسی را نمیفهمند .شبان بی فایده است

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا
همچونان میگردم اما همچونان بی فایده است.....

کاظم بهمنی

همچنان می گردم اما ...
همچنان بی فایده است...

چقدر وصف حاله
ممنون استاد

از کارهای خودتون هم منتظریم که بشنویم

دست و قلمتون سبز باد

ری حان جمعه 2 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:24 ب.ظ

اینقدر مرا با غم دوریت نیازار
با پای دلم راه بیا قدری و ... بگذار

این قصه سرانجام خوشی داشته باشد
شاید که به آخر برسد این غم بسیار

این فاصله تاب از من دیوانه گرفته
در حیرتم از اینهمه دلسنگی دیوار

هر روز منم بی تو و ... من بی تو و لاغیر
تکرار ... و تکرار ... و تکرار ... و تکرار ...

من زنده به چشمان مسیحای تو هستم
من را به فراموشی این خاطره نسپار

کاری که نگاه تو شبی با دل ما کرد
با خلق نکرده است ، نه چنگیز نه تاتار ...

ای شعر ! چه میفهمی از این حال خرابم
دست از سر این شاعر کم حوصله بردار

حق است اگر مرگِ من و عالم و آدم
بگذار که یکبار بمیریم نه صد بار !

تصمیم خودم بود به هرجا که رسیدم
یک دایره آنقدر بزرگ است که پرگار

اوج غم این قصه در این شعر همین جاست
من بی تو پریشان و ... تو انگار نه انگار !!!
شعر از: رویا باقری

تو انگار ...نه انگار ...

بسیار زیبا

تشکر های من خیلی تکراری شدن
می خوام یه مدتی تشکر نکنم که از تکراری شدن در بیاد

باران شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 12:06 ق.ظ http://taranome-baran.blogsky.com

روحشون شاد

روح رفتگان شما نیز شاد باد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد