سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

آقا دزده




مهمون بودم . افطاری رو خوردیم و رفتیم بیرون . یه گشت و گذار مختصر همراه با گرمای شبانه که هنوزم کولر می خواست و کمی خرید... آروم آروم هوا خنک می شد و اجازه می داد کمی بیرون بمونیم .

وقتی برگشتیم نسبتا دیر شده بود و بیشتر ساکنین اون خونه خواب بودن . آروم کلید انداختیم که بی سر و صدا بریم داخل.اما کلید جلو نمی رفت . اول فکر کردیم کلید رو اشتباهی و به زور ! داریم وارد مغزی می کنیم . ولی بعدش دیدیم نخیر. کلید همون کلیده. یه مشکلی پیش اومده . حدسیات شروع شد :

- شاید مغزی رو عوض کردن ! (‌توی این فاصله ی کوتاه ؟ اونم نصف شب؟؟؟ )

- شاید کلید دیگه ای از اون طرف داخل مغزی قرار گرفته ! ( که نبود)

- شاید اول یه کلید رو که اشتباه انداختیم قفل خراب شده  ( گزینه ی بعدی ! )

- شاید ...

آروم زنگ زدیم به صاحبخونه که ما پشت در موندیم و کلید هم داخل نمی ره که در رو باز کنه .لطفا بیا و به دادمون برس. که کل خاندان بیدار شدن و ...خیر سرمون می خواستیم بقیه رو بیدار نکنیم. بگذریم

وارد که شدیم من فضولیم درد گرفت.کلید رو گرفتم و کمی با قفل و کلید ور رفتم.وقتی با توسل به زور داخل رفت حس کردم اون داخل ، دندانه ها و فنرهای قفل کمی گیر داره . شاید با روغنکاری بهتر بشه. از صاحبخونه روغن گرفتم و قفل و کلید ظرف یک دقیقه شد مثل روز اولش . خوشحال و خندان از فتح و ظفری که آفریدم پا شدم برم که بچه شون با یه لحن و لبخند خیلی معصومانه گفت :

مرسی.دست شما درد نکنه . چند سال دزد بودین ؟  

صدای خنده ی ساکنین ، کل خونه رو بر داشت . وقتی هم با عتاب و خطاب مادرش روبرو شد اومد جمله رو اصلاح کنه و مثلا عذر خواهی کنه :

ببخشید آقا دزده ! 



**تا من باشم ازین کمک های بیجا نکنم !