سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

جنگل خالی

تقدیم به تو



چشم هایت ، نشانه ای ست از شهابی گذرا

دستهایت اما ، ریشه در حضور نور دارد


جنگل خیالم

پس از کوچ تو

کویر است


بمان تا بابونه ها برایت برقصند

بمان تا آخرین شاخه صبح

حضورت را تنفس کند




"سرزمین آفتاب"



مرگ ، حقیر است وقتی ...

احمد پیرانی اسم یه قاچاقچیه . من از فاصله 5-6 متری شاهد صحنه اعدامش بودم و بخاطر شغلم از سه ماه قبل با موضوع این آدم بطور کامل آشنا شده بودم
درسته که قاچاقچی بود . ولی لحظه اعدام ، مرگ رو مسخره کرد و محکم رفت...

وقتی از ماشین مخصوص پلیس آوردنش بیرون که ببرنش پای جرثقیل و دارش بزنن زن و بچه هاش که جلوتر از همه ی مردم شهر ایستاده بودن یهو شیون و واویلا و جیغ ...راه انداختن.
احمد همونطور که چشم بند روی صورتش بود به طرف صدای زن و بچه هاش برگشت و با زبان کـُردی و صدای بلند و محکم که هیچ نشونه ای از لرزش در اون نبود فریاد زد :
زن ها ، گریه نکنید
مردانه میرم پای چوبه دار

( نَبــِگرید...مردانَه چـِمَه سینَه ی دار )

انصافآ
هم محکم رفت
هم صاف ایستاد
هم موقع جون دادن اصلا نه بدنش لرزید نه رعشه گرفت نه ...
هیچی
طناب اونو کشید بالا
اونم صاف و بی حرکت با صورتی که کبود شده بود بالا رفت
و وقتی پایین آوردنش دکتر گواهی کرد که تموم کرده...

قاچاقچی بود. لات بود. شر بود. اراذل بود... اما...



پی نوشت:

این پست رو ابتدا به شکل یک کامنت در وبلاگ دوست خوبم : آقای نوستالژی نوشته بودم . اما واکنش مثبت ایشون باعث شد تا تبدیلش کنم به یه پست مستقل و تقدیمش کنم به صاحب وبلاگ آقای نوستالوژی

مسافر شهر


آه ای راهی شهر

پشت خورجینت اگر جایی هست ،

جانمازم ببر و جایش آیینه بخر

آه ای راهی شهر

آسمان دلم از بار امانت خالی ست

غصه های من و این طاقچه را

ببر از این دل تنگ

شاید آن صبح سپید

پشت دروازه ی این خانه ی سرد

منتظر مانده که باز

دست پر مهر تو این پنجره را بگشاید.



"سرزمین آفتاب"