سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

دور

 

آنکه ویران شده از یار ٬ مرا می فهمد 

وآنکه تنها شده بسیار ٬ مرا می فهمد 

 

چه بگویم ٬ که چنان از تو فروریخته ام 

که فقط ریزش آوار ٬ مرا می فهمد! 

 

آنقدر بیکس و بی تکیه گه و بی یارم 

که فقط شانه ی دیوار ٬ مرا می فهمد ! 

... 

چه عبث در پی "یارم" ٬ چه عبث در پی "یار "

و عبث معتقدم  "یار" مرا می فهمد !  

... 

  

پی نوشت: 

شرمنده. دو سه روزی محیط مجاز هم آرومم نمی کنه.شاید در سکوت به آرامشی حتی موقتی برسم.شاید !

 

‌‌‌‌‌‌‌

لطفا بیا پایین !!

بیا پایین


خم شده پشت ما بیا پایین

با توام..نه .. شما ! بیا پایین

ای مهندس, جناب! دکترجان!
اخوی! حاج آقا ! بیا پایین

از برای خدا از آن بالا
پسر کدخدا ! بیا پایین

پیش از آنکه هوا برت دارد
یک هویی, بی هوا بیا پایین

ای که یک چند پیش از این بودی
کاسب خرده پا  بیا پایین

هر که آمد عمارتی نو ساخت
زد به نام شما ٬ بیا پایین

قسط من می دهم تو می گیری
وام از بانکها؟! بیا پایین

روی امواج قدرت و ثروت
می روی تا کجا؟ بیا پایین

این همه پشتک آن همه وارو!
اندکی هم حیا ٬ بیا پایین

می شود بوی این دو رنگیها
عاقبت بر ملا بیا پایین

روز محشر نمی شود پیدا
پارتی، آشنا٬ بیا پایین

صد کیلومتر رفته ای بالا
قدر یک توکّه پا بیا پایین

پول را می شود همین جا خورد
هی نبر کانادا بیا پایین ! 

من نمی گویم از بلندی قاف
یا ز هیمالیا بیا پایین,

اختلاست اگر تمام شده
لطفا از کول ما بیا پایین!


محمدرضاترکی


پی نوشت:

بله ؟ خب بیا پایین !!

یادش میره !

هوا خیلی گرم بود.گرما کلافه می کرد.منتظر یکی از دوستام بودم که به اصرار خودش قرار شده بود ماشینشو بیاره و بریم دنبال یه کاری. منم واسه اینکه بد قول نشم یه کمی زودتر از خونه اومده بودم بیرون و لب خیابون تکیه داده بودم به میله آهنی سایبون ایستگاه اتوبوس.

کم کم حواسم جلب مادر و فرزندی شد که دقیقا اونطرف سایبون منتظر اتوبوس بودن.پسرک ۳- ۴ ساله بود و مادرش هم غرق در حال خودش که ...صدای پیامک منو کشوند داخل گوشیم :

« سلام.ببخش.ترافیک افتضاحه.یه کمی دیرتر می رسم»

پیش خودم یه دودوتا چهارتا کردم دیدم ارزش اینو نداره که این سایه رو ول کنم برگردم برم خونه و ده دقیقه بعد دوباره همین راه رو بیام.تصمیم گرفتم حالا که اومدم بیرون ٬ بمونم.

دوباره صدای بهونه گیری های پسر بچه منو برد  اونطرف سایبون. صورتش خیس عرق بود و دونه های درشت عرق از روی پیشونیش سر می خوردن و  از فضای بین ابرو و شقیقه هاش ٬ جایی که سالها بعد قراره خط ریشش رو تشکیل بده ٬ راهیه چونه و گردنش می شدن. مادرشم توی اون کیف گنده و براقی که همراه خودش داشت معلوم نبود دنبال چی می گشت که اصلا حتی به بچه نگاه هم نمی کرد.معلوم بود یه چیزی رو یا جا گذاشته یا گم کرده که اونجور عصبی توی کیف رو شخم می زد.

نق نق بچه بیشتر شد و جستجوی مادر توی کیفش عمیق تر !خوب که دقت کردم دیدم بچه گرمشه و یه خواسته ساده داره : یه وجب سایه !!!

آخرش این کشمکش زجر آور تحملم رو تموم کرد و سرم رو برگردوندم.صدای بچه بیشتر و بیشتر شد و یه هو جیغش رفت هوا.

نگاه کردم.دیدم جای ۴ تا انگشت روی صورت کوچیکش به وضوح قابل دیدنه و دیگه تفکیک دونه های  اشک و عرقش از همدیگه کار ساده یی نیست !

حالا دیگه گریه ش قطع نمی شد.مادرش با عجله ته کیفشو گشت و چیزی- شاید آدامس یا آبنبات یا ...- پیدا کرد و گذاشت دهن بچه. بچه هم  فورا ساکت شد و باخوشحالی شروع کرد به خوردن. مادر که متوجه نگاه سنگین و ملامتگر من شده بود با دستپاچگی گفت: « بچه س دیگه. فورا هم یادش میره ...! »

و من غرق شدم توی رویای خودم. بابام دنبالم کرد و گفت اگه وایسی کاریت ندارم و من از ترس ایستادم و بعدش یه سیلی خیلی محکم !

بار دیگه هم کاری کرده بودم و فکر نمی کنم بیشتر از ۴ یا ۵ سال داشتم و باز یه سیلی محکم...بعدشم با نوازش مکرر پدرم آروم شده بودم. و تکرار چندین و چند باره این حکایت. همچنان هم دوستش داشتم و دارم. اما هنوز بعد از سی و چند سال ٬ نه خاطره ش رو فراموش کردم نه دردش رو نه دلهره ش رو.


همینطور که سرم رو به میله سایبون ایستگاه تکیه می دادم آروم گفتم :

« نه خانوم. یادش نمیره...هیچ وقت یادش نمی ره !!  »



بنام خدای مرد و زن !!!!

کل کل دو شاعر درباره ی زن و مرد
شعر خانم ناهید نوری :
به نام خدایی که زن آفرید
حکیمانه امثال ِ من آفرید
خدایی که اول تو را از لجن
و بعداً مرا از لجن آفرید !
برای من انواع گیسو و موی 
برای تو قدری چمن آفرید!
مرا شکل طاووس کرد و تورا 
شبیه بز و کرگدن آفرید !
به نام خدایی که اعجاز کرد
مرا مثل آهو ختن آفرید
تورا روز اول به همراه من
رها در بهشت عدن آفرید
ولی بعداً آمد و از روی لطف
مرا بی کس و بی وطن آفرید
خدایی که زیر سبیل شما
بلند گو ! بجای دهن آفرید  
وزیر و وکیل و رئیس ات نمود
مرا خانه داری خفن آفرید
برای تو یک عالمه کِیْسِ خوب
شراره ، پری ، نسترن آفرید
برای من اما فقط یک نفر
براد پیت من را حَسَنْ آفرید !
برایم لباس عروسی کشید
و عمری مرا در کفن آفرید
به نام خدایی که سهم تو را
مساوی تر از سهم من آفرید
 
پاسخی دندان شکن از نادر جدیدی :
به ‌نام خداوند مردآفرین
که بر حسن صنعش هزار آفرین
خدایی که از گِل مرا خلق کرد
چنین عاقل و بالغ و نازنین
خدایی که مردی چو من آفرید
و شد نام وی احسن‌الخالقین
پس از آفرینش به من هدیه داد
مکانی درون بهشت برین
خدایی که از بس مرا خوب ساخت
ندارم نیازی به لاک، همچنین
رژ و ریمل و خط چشم و کرم
تو زیبایی‌ام را طبیعی ببین
دماغ و فک و گونه‌ام کار اوست
نه کار پزشک و پروتز، همین !
نداده مرا عشوه و مکر و ناز
نداده دم مشک من اشک و فین!
مرا ساده و بی‌ریا آفرید
جدا از حسادت و بی‌خشم و کین
زنی از همین سادگی سود برد
به من گفت از آن سیب قرمز بچین
من ساده چیدم از آن تک‌ درخت
و دادم به او سیب چون انگبین
چو وارد نبودم به دوز و کلک
من افتادم از آسمان بر زمین
و البته در این مرا پند بود
که ای مرد پاکیزه و مه‌جبین
تو حرف زنان را از آن گوش گیر
و بیرون بده حرفشان را از این
که زن از همان بدو پیدایش‌ات
نشسته مداوم تو را در کمین ! 
 
پی نوشت : 
این پستک‌! صرفآ جهت مزاح نوشته شده و نیت و قصدی برای جسارت درکار نیست لذا پرتاب انواع لنگه کفش با اعلام قبلی مجاز می باشد !! 
بعدا نوشت :  
ببخشید. آقای ضربدر مدتی اشتباها اینجا مهمون بود.رفت خونه شون. همچنان عاشق سرزمین های آفتابی ام.مورد خاصی هم نبود و کلا تموم شد.

کار من زکار گذشته !

اواخر تابستون یا اوایل پاییز 90 بود که  حال دلم طوفانی بود ( انگار الان نیست !! ) همینجوری داشتم توی وبلاگ یکی از دوستان می گشتم که یه غزل توی قاب چشمام نشست

خوندمش...

دوباره خوندم


راضی نشدم

صدامو کمی از توی دلم بلندتر کردم و برای دوتا از هم اتاقی ها هم خوندم

اونا هم کم و بیش  حال منو پیدا کردن و  احسنت و آفرینشون راه افتاد

دوستان وهمکارانی که توی راهرو بودن گفتن : باز فلانی زده توی خط حافظ ! جلوی اتاقم جمع شدن. گفتم حافظ نیست.ولی شاعر چیره دست و خوش قریحه ایه که با این غزلش داره آتیش می زنه

گوش کنین...

و اینبار برای یه گروه هفت نفری خوندم...

تا مدتها هر وقت به اون وبلاگ سر می زدم حتما حتما یکی دو دور این شعر رو می خوندم

امروز روزتولد شاعر خوب و قوی پنجه اون غزله نابه

کیک و شیرینی نداریم. اما حلاوت و شیرینی این غزل زیبا کم از شیرینی و کیک نیست

پس مهمون بشین و با خوندن این غزل از طعم خوب و شیرینش بهره مند بشین


استاد قهرمان عزیز

افتخار ادبیات خراسان

تولدتون مبارک

انشاله صد و بیست سال و صد و بیست جشن تولد !



ای زمن بی خبر ! خیال تو از دل , روز تا شب هزار بار گذشته


خواب در چشم من نگشته به شبها , روزهایم به انتظار گذشته

چهره خویش را در آینه بنگر , تا گل و لاله را دوباره ببینی

سر تو سبز باد و روی تو گلگون ! موسم سیر لاله زار گذشته

تشنه بوسه توام , به که گویم , آب تسکین نمی دهد عطشم را ؟

زودتر بر سرم بیا که نگویند , دیر شد ! کار او زکار گذشته     (  ای  جااااااان   )

سخت گیران هنوز باورشان نیست , که ز روز ازل پسند تو بودم

آه ازین کورباطنان که نبینند , عمر گل در کنار خار گذشته

نه همین شب ز دلسیاهی گردون , نوبر نوری از ستاره نکردم

که جدا از تو صبح دلکش روشن , روز من همچو شام تار گذشته

زاهدا ! هست اگر حساب و کتابی , بیم بیجا مده ز روز شمارم

که به هجران او ز سر گذراندم , روزهایی که از شمار گذشته

روزها هفته شد , به ماه رسیدم , ماه رفت و چه سالها ز پی هم !

در زمستان عمر مانده ام اکنون , هم خزان رفته , هم بهار گذشته

نی سواری گذشته است و رسیده , وقت پرداختن به مرکب چوبین

دوستان ! عمرتان دراز , بمانید ! جای غم نیست گر سوار گذشته

استاد محمد قهرمان

90/3/15

 

************************************ 

 

پی نوشت : 

چیزی برای پی نوشت ندارم الا پاسخ کوتاه اما پرمهر استاد: 

 

{ محمد قهرمان

جمعه 9 تیر ماه سال 1391 ساعت 1:40 PM
سرزمین آفتاب گرامی! بابت تبریک و غزلی که دروبلاگتان
گذاشته اید ، ممنونم. موفق و سربلندباشید!  }

قرآن - خواندنی نه دکوری!

 

قرآن کتابی است که با نام خدا آغاز می شود و با نام مردم پایان می پذیرد.کتابی آسمانی است اما ــ بر خلاف آنچه مؤمنین امروزی می پندارند و بی ایمانان امروز قیاس می کنند ــ بیشتر توجهش به طبیعت است و زندگی و آگاهی و عزت و قدرت و پیشرفت و کمال و جهاد !
کتابی است که نام بیش از 70 سوره اش از مسائل انسانی گرفته شده است و بیش از ۳۰ سوره اش از پدیده های مادی و تنها 2 سوره اش از عبادات! آن هم حج و نماز!
کتابی است که شماره آیات جهادش با آیات عبادتش قابل قیاس نیست ...
 

این کتاب از آن روزی که به حیله دشمن و به جهل دوست لایش را بستند، لایه اش مصرف پیدا کرد و وقتی متنش متروک شد، جلدش رواج یافت و از آن هنگام که این کتاب را ــ که خواندنی نام دارد ــ دیگر نخواندند و برای تقدیس و تبرک و اسباب کشی بکار رفت، از وقتی که دیگر درمان دردهای فکری و روحی و اجتماعی را از او نخواستند، وسیله شفای امراض جسمی چون درد کمر و باد شانه و ... شد و چون در بیداری رهایش کردند، بالای سر در خواب گذاشتند وبالاخره، اینکه می بینی؛ اکنون در خدمت اموات قرارش داده اند و نثار روح ارواح گذشتگانش و ندایش از قبرستان های ما به گوش می رسد، از آن است که ای برادر و خواهر روشنفکر من! نمی دانی که چه کوشش ها
کردند تا آن را از میان زنده ها دور کنند و ندایش را، هم در صحنه های جهاد خاموش کنند و هم در حوزه های اقتصاد !
گفتند قرآن را از ریشه "قَرَءَ " مگیرید، از "قَرَنَ" بگیرید و نتیجه اش این که کتاب خواندن نیست، کتاب همراه داشتن است و بخود چسباندن است.

گفتند : اسراری که فقط در نقطه زیر "ب" در بسم الله نهفته است اگر کسی بخواهد تفسیر کند یک عمر کفاف نمی دهد!
گفتند: قرآن هفتاد بند دارد و  هر بطن آن باز هفتاد بطن . این درست است اما این را طوری معنا کردند که یعنی نبایدنزدیکش رفت، یعنی هرکس قرآن را گشود و در آن اندیشید و از آن چیزی فهمید، محکوم شود و هرچه از آن فهمیده مطرود و مشکوک اعلام شود
گفتند هرکس قرآن را با عقل خویش تفسیر کند باید در نشیمنگاه آتشینش فرودآید،
در حالیکه سخن پیغمبر  " من فسر القرآن برأیة فلیتبوء مقعده من النار" ست.می بینیم چطور هوشیارانه ،رأی را عقل معنی کردند و و مردم را از خواندن و فهمیدن و عمل کردن به قرآن ترساندند و بعد خودشان در حالیکه  " تفسیر به عقل" را تحریم کردند، بر خلاف همین حدیث، قرآن را سراسر "رأی خود" تحریف و توجیه و تأویل کردند...

حتی بعضی حرف های بدتری گفتند: اصلا قرآن حقیقی دست امام زمان است و هروقت ظهور کند با خود خواهد آورد و قرآن فعلی، قرآن اصلی نیست! تحریف شده است، بعضی آیات را از آن برداشته اند و ...
دوست روشنفکر من! همین نکته ها نشانه ی آن است که دشمن از قرآن می ترسد و همین ترس
دشمن کافی نیست که تو را به نقش قرآن در حیات و نجات و بیداری و خلاقیت این کتاب مطمئن سازد؟

قرآن ! من شرمنده توام اگر از تو آواز مرگی ساخته ام که هر وقت در کوچه مان آوازت بلند می شود همه از هم می پرسند " چه کس مرده است؟ "
چه غفلت بزرگی که می پنداریم خدا ترا برای مردگان ما نازل کرده است . 

قرآن ! من شرمنده توام اگر ترا از یک نسخه عملی به یک افسانه موزه نشین مبدل کرده ام .
یکی ذوق می کند که ترا بر روی برنج نوشته،‌ یکی ذوق میکند که ترا فرش کرده ،‌یکی ذوق می کند که ترابا طلا نوشته ، ‌یکی به خود می بالد که ترا در کوچک ترین قطع ممکن منتشر کرده و …  آیا واقعا خدا ترا فرستاده تا موزه سازی کنیم ؟
قرآن! من شرمنده توام اگر حتی آنان که تو را می خوانند و ترا می شنوند ،‌ آن چنان به پایت می نشینند که خلایق به پای موسیقی های روزمره می نشینند .. اگر چند آیه از تو را به یک نفس بخوانند مستمعین فریاد می زنند ” احسنت …! ” گویی مسابقه نفس است …
قرآن !‌ من شرمنده توام اگر به یک فستیوال مبدل شده ای: حفظ کردن تو با شماره صفحه! 

خواندن تو آز آخر به اول ،‌یک معرفت است یا یک رکورد گیری؟ ای کاش آنان که ترا حفظ کرده اند ، ‌حفظ کنی ، تا این چنین ترا اسباب مسابقات هوش نکنند .
خوشا به حال هر کسی که دلش رحلی است برای تو . آنان که وقتی ترا می خوانند چنان حظ می کنند ،‌ گویی که قرآن همین الان به ایشان نازل شده است.  

آنچه ما با قرآن کرده ایم تنها بخشی از اسلام است که به صلیب جهالت کشیدیم

دکتر شریعتی 

 

 

پی نوشت : 

مدتیست که عده ای نادان با فرستادن پیامک های سخیف  مشاهیر و مفاخر ملی مان را  به سخره گرفته اند 

امروز نوبت شریعتی  است

لابد فردا خیام 

و پس فردا فردوسی... 

 

ما با ارسال این پیامک ها هویت خود را مورد توهین قرار می دهیم.برای حفظ شخصیت والای خود و دفاع از فرهنگ دیرینه ی این سرزمین از ارسال و تکرار این پیامک ها خودداری کنیم. 

شریعتی یک گدا یا دزد یا قاچاقچی یا کافر و محارب نبود.فردی روشنفکر ،‌ باسواد و دارای دغدغه های دینی و ملی بود.چنین فردی با هیچ توجیه و عذری لایق تمسخر نیست.  

آنکه درخور تمسخر است فردیست که دست به انتشار اراجیف می زند
و سخن آخر: 

ایرانی هرگز در مقابل حمله خارجی سر خم نکرده است 

ایرانی را هر گاه خواسته اند شکست دهند از  درون به او و هویتش تاخته اند 

از  درون بر خود نتازیم !