سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

قصری برای شیرین


مدتی است که به حکم شغل و پیشه ام ، ساکن قصر شیرین شده ام.شهری که چهره ی امروزش با تصویری که من برایش در ذهنم ساخته بودم تفاوت زیادی دارد. امکانات اندک و جمعیتی بسیار کمتر از آنچه فکرش را بکنی...شهری که به روایت و شهادت آمار های رسمی در سال 1356 قریب هشتادهزار نفر جمعیت داشته است . یعنی درست در همان زمان جمعیت بسیاری از شهر های مهم و قابل توجه کشور ما ( مثلا زنجان ، قزوین ، سمنان ، انزلی، رشت ، ارومیه ، گرگان و ...) به سختی به مرز 45 یا 50 هزار نفر می رسید! عکسها و افسانه ها از شهری که در سرتاسر خطه غرب و جنوب ، تنها رقیب قدر برای [ بندر ] خرمشهر به حساب می آمده و امروز به خواب رفته است گذشته ای طلایی را حکایت می کند... بگذریم

گاهی از سرکشی یا بازدید  که به محل کارم بر می گردم با خودم فکر می کنم به این مردم.  مردمی که برخلاف شهرهای نسبتا پیشرفته ایران ، پاساژ چهار طبقه و اژدر زاپاتا و پیتزا فروشی و بوتیک های پوشاک دارای برند فلان و بهمان ندارند و نمی بینند. شهری که حتی یک داروخانه شبانه روزی ندارد  ( و سینما نیز )  و هنوز اغلب مردمش تنها تفریحشان این است که در پیاده روهای اندک و محدود خیابان های قصر[شیرین] دست زن و بچه را بگیرند و قدم بزنند. مردمی کم درآمد و کم توقع که اغلب با 650 یا 700 هزار تومن حقوق و درآمد خانواده را تا سر برج می رسانند .شهری که با کمال تعجب " گربه ندارد" .(یا بسیار کم دارد). گربه خوراکش توی سطل های زباله است.اینجا زباله ی چندانی تولید نمی شود. نه اسرافی نه ریخت و پاشی و طبیعتا نه دور ریزی ! به اندازه می پزند و می خورند. معمولا چیزی از سفره اضافه نمی آید.بیاید هم ، گربه ی بینوا حریف سگ های ولگرد و دوره گردی که کرور  کرور در خیابان ها و کوچه های شهر حکمرانی می کنند نمی شود. یکبار بعد از جستجوی فراوان گربه ی بسیار لاغر و مردنی و نحیفی را پیدا کردم و به همسرم نشان دادم. 

با تعجب گربه ی استخوانی را "گربه ی اشباح " نامید ! حق هم داشت. گربه ی نگون بخت آنقدر لاغر بود که دنده هایش از روی پوست قابل شمارش بود... باز هم بگذریم!

در کنار تمامی کم و کاستی های شهر ، دو پایانه ی عظیم ورود و خروج کالا ( مرز رسمی) در کنار این شهر  لم داده و اینبار هم البته عواید قابل ذکری از این دو غول عظیم اقتصادی روانه ی سفره ی مردم اینجا نمی شود. می گویند مافیایی دارد و دست های پنهان... می گویند تصدی پست بسیار مهم "مسوول پارکینگ " بودن در این پایانه ها سرقفلی میلیونی دارد و کافیست بهانه ای برای ایستادن در مسیر و امر و نهی به رانندگان ترانزیت پیدا کنی وفی الفور نان تو از آجر به پیراشکی تبدیل می شود.می گویند در گذشته ای نه چندان دور عده ای اینجا چنان کسب و کاری به هم زده بودند که راه سیصد ساله را یکماهه می رفتند...می گویند و بسیارمی گویند... اما من از مسیر حرف دور شدم:

گاهی وقت ها بعد از سرکشی های کاری ، به مردم کم توقع اینجا فکر می کنم. می روم حرفشان را می شنوم کمکی از دستم بر نمی آید و شرمسار بر می گردم (اینجا زمان جنگ با خاک یکسان شد و از اوایل دهه 70 روند بازسازی شروع شد) صبح فردا می بینم برای تشکر آمده اند که : ممنون آقای ...که به ما سر زدی و حرفمان را شنیدی!   اوایل فکر می کردم که دارند مسخره ام می کنند، اما به سرعت فهمیدم که اشتباه از من است.این مردم همین را می خواهند.کاری هم از دستت بر نمی آید...نیاید! گوش که داری ! درد دل را که می توانی بشنوی. هزینه ای هم برایت ندارد.همین را هم از مردم دریغ می کنی؟ این است که بعد از مدتها کسی که درست مثل قبلی ها، پولی برای کمک ندارد اما اینبار گوشی برای شنیدن زخم های دلشان آورده خیلی مورد توجه قرار گرفته است...بسیار به خودم می گویم: خدایا کمک کن. اینها به اشتباه مرا آدم حسابی فرض کرده اند. من مهم نیستم اما اعتماد و اتکای این افراد را نشکن .آبرویم و اعتمادشان را به هم گره زده ام...کمک کن حرف هایم شعار نباشد. تازه فهمیده ام که کار کردن برای مردم چقدر سخت است و تازه تر فهمیده ام که من اصلا کار کردن برای مردم را بلد نیستم.اینهمه  سال توی یک شهر بزرگ توی یک اداره نسبتا مهم و مرفه پشت میزم نشستم و با چند کلیک تکلیف نامه هایم را یکسره کردم ، بی هیچ ارباب رجوعی... و حالا مستقیم بین مردمی هستم که  کلیک روی موس و نامه پراکنی علاج زخم های ناسور و بی مرهمشان نیست. حرف مفت به دردشان نمی خورد و سالهاست که کسی ، آنطور که باید و شاید دردشان را نه دیده و نه شنیده ! حالا لمس آن درد ، پیشکش .

و نمی دانید که با کوچکترین توجهی به آنها ، چند برابر محبت و توجه و احترام خالص به سویم روانه می شود. ومن هر بار شرمسارتر از قبلم.شرم از اینکه کاری نمی کنم که به کارشان بیاید و کاری می کنند که لایقش نیستم...

شاید بهتر بود جای من و این مردم عوض می شد.خوب می دانم که من آن سعه ی صدری که آنها در برخورد با امثال من دارند را هرگز نداشتم !

کنار شهر  ویرانه های قصری قدیمی به چشم می خورد که خسرو پرویز برای معشوقه اش " شیرین" بنا کرده است .

به همین علت ، نام اینجا قصر شیرین است اما باور کنیدبه خاطر فقر و محرومیت، کام این مردم تلخ است.


** تابلویی در انتهای شهر قصرشیرین نصب شده است که شعر روی آن شدیدا ذهنم  را مشغول کرده، با این متن :

دوستانی ، جان برای قصرشیرین باختند

دوستانی ، قصرشیرین هایشان را ساختند !



نظرات 6 + ارسال نظر
شهرزاد سه‌شنبه 27 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 05:36 ب.ظ

سلام
پس از کردگارجهان أفرین به تو امید دارد ایران زمین
از أینکه جناب حکیم طوس در أین بیت به شرک خفی پرداخته أند اگر بگذریم،به یاد رستم و پارسداریش از مرزهای حقیقت و نقش خاندان پهلوانی او در ایران می افتم واینکه أین داستان بی زمان است و أمروز أن مهتر و گیو شمایید.

" به تو دل ببسته ست ایران زمین "

شما محبت دارید اما ... الان اینهایی که نوشتید در مورد من بود؟ !

عطربه چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 02:33 ب.ظ

همسرتون مبارک...مهرتون ماندگار...پیوندتون برقرار...عشقتون بردوام...اینجور شهرها واقعا لیاقت زحمت کشیدن و وقت گذاشتن رو دارند...نه به خاطر حقوق و پست که میدونم خیلی تشنه ش نیستید به خاطر خود خود اون مردم هر کاری میتونید براشون بکنید

سلام
خیلی خیلی متشکرم

خدا همه مون رو کمک کنه

شهرزاد چهارشنبه 28 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 07:16 ب.ظ

سلام
ببخشید استاد نسخه من کلاله خاور بود،در ضمن تبریک برای پیوندتان و ،مهرتان ،خوش بحال ان فرزند که پدرش هم أهل هنر است و أدیب وهم به وطن خدمت می کند،.....

سلام
احتیار دارید. طول هجاهای مصراع دوم از اولی بیشتر بود . این بود که جسارت کردم . شما ببخشید

تبریک پیوند؟ ممنون اما خیلی جدید نیست
ولی به هر حال از لطفتون متشکرم
معمولا اهل هنر پدران خوبی نیستند و البته من بویی از هنر نبرده ام . بی تظاهر به تواضع.

ری حان جمعه 30 آبان‌ماه سال 1393 ساعت 11:07 ب.ظ

شانه‌هایت هست خانم، کوه می‌خواهم چه کار؟
زلف وا کن، جنگل انبوه می‌خواهم چه کار؟
ساده شاعر می‌شوم... در شهر ...با لبخند تو
عشق؛ اسطوره‌ای نستوه می‌خواهم چه کار؟

غرق کن من را نیاگارای خرمایی به دوش
سیل ابریشم که باشد نوح می‌خواهم چه کار؟

«آه» را بر عکس کردم «ها» کنم آیینه را
نیستی، آیینۀ بی‌روح می‌خواهم چه کار؟

تیغ ابرو می‌کشی و بعد می‌گویی برو...
این‌همه قافیۀ مجروح می‌خواهم چه کار...

شعر از: حامد عسکری


عمو آفتابی کلی مبارک باشه نیک بخت بشید.

این شعر هم برای بانو بود

ریحان خانوم ممنون
البته خبر مربوط به ایام جدید نیست که ! ولی باز هم ممنون
شعر حامدعسکری بسیار زیبا بود.چقدر تصویر سازی کرده...

بانو جان تشریف بیارید. تبریک دارید سرکار

آقای نوستالژی شنبه 8 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 07:57 ب.ظ http://www.hasrat9.mihanblog.com

پس ترک دیار کردی... از قضا چند وقت بود هوس کرده بودم قصر شیرین رو ببینم!

هر کی نیاد !!

مه سو جمعه 12 دی‌ماه سال 1393 ساعت 07:54 ب.ظ http://mahso.persianblog.ir

اوه اوه اوه....تبریک برای ازدواجتون....اگرچه که خبرش جدید نبوده اما به گوش ما که جدید بود.....
در کارتون هم موفق باشید .....و امیدوارم دستهاتون گره گشای مشکلاتشون باشه هرچند کوچک

ممنون از تبریکتون
و دعاتون

خدا به شما سلامتی و طول عمر و خوشبختی و سعادت عطا کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد