سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

قرار بود یا نبود؟

سلام.امروز می خواستم بخش دوم وزن در شعر فارسی رو تقدیم کنم اما دیدن و خوندن این شعر زیبا نظرم رو برای دو سه روزی عوض کرد

شما هم بخونین:



قرار بود که تردید را صدا نکنیم


زیاد گوش به حرف غریبه ها نکنیم

اگر به کوچه ی ما غصه راه پیدا کرد

محل به او نگذار یم و راه وا نکنیم

شبیه کوه ، بمانیم روی پاهامان

پناهٍ دامنٍ امید را ، رها نکنیم

هزار قافله ی راهزن ، اگر دیدیم

مسیر خویش بگیریم و اعتنا نکنیم

قرار بود که در بین مان بماند عشق

برای هیچ کسی شرح ماجرا نکنیم.
 ( علیرضا شیدا )
پی نوشت:
گاهی قرارهامون به سادگی یادمون می ره...یادمون می ره قرار گذاشتیم انسان باشیم.آروم باشیم.خوب باشیم.عاشق باشیم.خشمگین نباشیم... و در توجیه رفتارهای بدی که ازمون سر می زنه می گیم: تقصیر فلانی بود..لازم بود...حقش بود و...غافل از اینکه با هر توجیه و تفسیری! داریم پا روی انسانیتمون می ذاریم.یعنی تنها دارایی ماندگارمون !!
نظرات 26 + ارسال نظر
فریناز چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 05:17 ب.ظ

چقدر بیت آخرش چسبید!

سلام جناب

پی نوشتتون بی کم و کاست تایید
یا همون لایک



سلام
پس بیت آخرش روی همه اثر کرده

ممنون فریناز خانوم

آخه بعضی وقتا شعرا چنان به هدف می زنن که انگار حرف دل همه رو یه جا بیان کردن

یه مسافر چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 10:49 ب.ظ

شعر عالی بود، دست شاعرش درد نکنه
انتخابش عالی تر بود، دست نویسنده ش درد نکنه
...

یه چیزی به پی نوشت اضافه کنم؟
(حرف همیشگی خودم)
... و چقدر بده که فکر می کنیم با معذرت خواهی همه کارهای نادرستی که انجام دادیم و چیزهایی که فراموش کردیم و اثراتشون پاک می شه، از اون بدتر هم اینه که فکر می کنیم اگه عذرخواهی کنیم خیلی هم بزرگواری کردیم!
کاش همیشه نه تنها انسان بلکه آدم باشیم و از هرچیزی درست و به جا استفاده کنیم

___________________________________________

یه شعر که نمیدونم شاعرش کیه، اما دوستش دارم و نمیدونم که چرا یادم افتاده:
همیشه در فضای دلم هوای تو طوفانی است
به گرد کعبه ی عشق ات وفای من ربانی است
اگر غبار نگاهت گریزد از مسیر چشمانم
نگاه من به پاکی چشمانت همیشه نورانی است

در مورد شعر و شاعرش که ... من حرفی برای گفتن ندارم
در مورد انتخابش هم شما لطف دارید


در مورد { اضافاتتون} به طور کلی موافق نیستم
(چون کسی اینجوری فکر نکرده)

ولی با { افاضاتتون } کاملا موافقم

ممکنه اشکالی یا ایرادی در افراد وجود داشته باشه (که وجود داره)
اما همیشه و در همه جا ظرفیت پذیرش اشتباه یه حسن و یه نکته مثبت تلقی می شه
فارغ از اینکه می خواد به نتیجه یی برسه یا نرسه یا به پای بزرگوار نشون دادنمون گذاشته بشه!
تحت هر شرایطی غرور و تکبر و کله شق بودن و خودرای بودن و ...عدم پذیرش احتمال اشتباه ! و خود مطلق بینی یه عیب مدام محسوب می شه
به هر حال و در شرایط مساوی آدمی که اشتباهاتشو می پذیره نسبت به کسی که همیشه فکر می کنه کارش درسته یه قدم جلوتره!
توی حال نفر اولی ممکنه تغییر مثبتی ایجاد بشه
اما در دومی...من که فکر نمی کنم !
فقط یه آدم مطلق وکامل می تونه اینجوری فکرکنه! که به قول نیچه : آدم کامل هم تا بحال نیومده!
بجای اینکه همیشه روی نکات منفی دست بذاریم یا دنبال نتیجه ی حرفهای مثبت باشیم و ریاضیاتی و مو به مو دنبال نکات و تحلیلشون باشیم !! می شه به لحظات و دقایق مثبت هم فکر کرد ! اینطور نیست مسافر عزیز؟

انسان بودن و آدم شدن هم کلآ چیز خیلی خوبیه.کاش بتونیم و برسیم!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سبز باشی و ممنون از نظر و شعر بسیار زیبات

عجب وزن سنگین و گردن کلفتی هم داره !!

سهبا چهارشنبه 15 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 11:41 ب.ظ http://sayesarezendegi.blogsky.com/

شبیه کوه بمانیم روی پاهامان
پناه دامن امید را , رها نکنیم ...

سلام. زیباست .ممنون .

سلام
روز بخیر
ممنون از حضور

زحمتشو شاعرش کشیده و ارسالش هم به عهده ی عزیز دیگری بوده
من کاره یی نیستم
جز اینکه خواستم به قول سهراب :
روی زیبا دو برابر شده است
رو انجام داده باشم

حسرت شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:27 ق.ظ http://hasrat9.mihanblog.com

خوشحالم که بعد از مدتی غیبت دوباره نوشتی.

با پی نوشت موافقم. اینها بدترین جملات هستند: ((لازم بود)) ((حقش بود))!

به عنوان یه بچه درس نخون منتظر بخش دوم وزن در شعر فارسی هستم تا بلکه از طریق وبلاگ تو با این مسائل آشنا بشم

سلام حسرت عزیزم
لطف داری به من

راستش اونها حرفهای واقعی دلم بود
بدون اینکه بخوام توجیهی روی رفتار های زشت انسانها ( از خودم گرفته تا بقیه ) بذارم
اما واقعا چی ((لازم)) بود؟ چرا ((حقشه))؟ پس خودمون چی می شیم؟ شخصیت و جایگاه خودمون کجا می ره؟
مثلا اگه یه سگ پای منو گاز بگیره من ((لازمه)) که پای اون سگ رو گاز بگیرم ؟؟؟؟

اطاعت امر
البته شما که استادی
مخصوصا با این شعر معرکه آخری که نوشتی
خیلی قشنگ بود

اما چشم
همین یکی دو روز آینده

جوجه اردک زشت شنبه 18 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:30 ب.ظ

سلام
آفتاب دلتان را محتاجیم برای زمستان...یادمان بده چطور گرم شویم در برف آدمیت

شاعرشنیدنی ست یکشنبه 19 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 09:32 ق.ظ http://kha2ne-sher.persianblog.ir/

بیت آخرش منو یاد این شعر انداخت:
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
مرسی خوندم انتخاب خوبی بود

[ بدون نام ] دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:35 ب.ظ

قرار بود اما نشد.........

سلام
چی نشد؟
چی قرار بود؟
راستی
شما؟

ریحانه دوشنبه 20 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:02 ب.ظ

فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود
من بودم و تو بودی و فصل ِبهار بود

افتاده بود، ماه در آغوش جویبار
خیره، نگاه ما به دل جویبار بود

زلفت نمی گذاشت ببینم تو را درست
! من تازه کار بودم و او کهنه کار بود

از من هزار پرسش ِپوشیده داشتی

انگار شب نبود که روز ِ شمار بود

با هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را
دل در درون سینه ی ما بی قرار بود

دستان ِما به گرمی هم احتیاج داشت
چشمان ما به سُکر ِتماشا دچار بود

دلهای سر به راه ِمن و تو در آن بهار
مانند باد کولی و بی بند و بار بود

با من کنار آمده بود آن شب آسمان
آن شب مرا بهشت ِ خدا در کنار بود

زیر ِدرخت ِتوت ِکهنسال ِدهکده
یک بوسه چیدم از دهنت، آبدار بود

رقص نسیم و هلهله ی جوی و بوسه ، گل
جشنی به زیر توت کهن بر قرار بود

یک قلب تیر خورده بر این تک درخت ِپیر
از روزهای غربت من یادگار بود

بیکار یک نفس ننشستیم تا سحر
! فصل بهار فصل طلب فصل کار بود

گفتی به غیر تو به کسی دل نبسته ام
گفتی ولی دروغ ! دلت شرمسار بود

نور ِ زلال ِ ماه و چراغ نگاه تو
غیر از دروغ تو همه چیز آشکار بود

رنگ از رخ شکفته ی شب داشت می پرید
خورشید، نیمه رخ به سر ِ کوهسار بود

خورشید، کنجکاو سرک می کشید و باز
وقت ِ وداع و گریه ی بی اختیار بود

خورشید آمد و شب ِ ما را سیاه کرد
خورشید آمد و دل ِ ما در غبار بود

از دوردست ، شیهه ی اسبی شنیده شد
!ما را کدام حادثه در انتظار بود؟

اسبی که آمد و به جدایی کشاندمان
! اسبی که رفت و برد مرا ! بی سوار بود

امسال دهکده نفسش بوی مرگ داشت
امسال مثل لاله دلم داغدار بود

امسال دار ِ قالی ما بی شکوفه ماند
نعش ِ هزار خاطره بر روی دار بود

یا گل نداده بود نهال ِ گلی به باغ
یا چشمهای خیس ِمن امسال تار بود

امسال آن درخت تنومند توت پیر
باری نداد و داد اگر، مرگ بار بود

ای دختر ِدهاتی ِ شاداب و سر به زیر
امسال بی تو دهکده بی آبشار بود

شال سپید و صورتی و سبز و آبی ات
آویخته به سینه ی خشک کوار بود

بی تو کدام چشمه ؟ چه سبزه ؟ کدام گل ؟
کار دل یتیم من امسال زار بود

جای تو بود خالی و دست غریب ِمن
بی روح و سرد، بر سر سنگ مزار بود

"مرتضی امیری اسفندقه"




چقدر بدگاهی قرارهامون به سادگی یادمون میره

سلام
...
عجب ...شعر محشری

یعنی الان موندم بهش غزل بگم یا قصیده
( چون غزل تعریف داره و یکی از نشونه هاش اینه که از ۱۴ بیت بیشتر نشه)
حالا
مهم نیست
اسمش هر چی که هست
خیلی خیلی خیلی زیبا بود
چه تشبیه های سهل و ممتنعی
یعنی هم لذت بردم
هم حرص خوردم ( از حسودی... که چرا این شاعر تونسته انقدر قشنگ این ابیات رو جور کنه )

دستت درد نکنه
فکر کنم باک شعر خوانیم برای یه هفته فول شد!

ثنائی فر شنبه 25 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 04:24 ب.ظ

کاش عمل کردن به این قرار ها به همین سادگی بود
پای عمل که میرسیم پاها لرزان می شوند
سلام و درود و درخواست تیک حضور
حال دل رو به راه باشد
این روزها همه غریبه اند
پس به حرف ...

شنگین کلک یکشنبه 26 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 03:11 ق.ظ http://shang.blogsky.com

علیک سلام
و ممنون از شعر بسیار زیبا
به گمانم این روزها خیلی از آدم ها همان تنها دارایی ماندگارشون راهم از کف داده اند .

سلام
هر بار که کامنت هات رو می بینم چقدر خوشحال می شم
آره
همینجوره
آخرین داشته ها را هم از دست دادیم...

کاری هم می شود کرد ؟

ریحانه چهارشنبه 29 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:04 ب.ظ

یلدای چشم های تو برفی ترین شب است
یلدای چشم های تو طوفان می آورد
امشب تمام وسوسه ها در نگاه توست
ابلیس هم به دین تو ایمان می آورد...

خیلی دلم می خواست یه شعر خوب در مورد یلدا بخونم
اما چیزی پیدا نکردم
الان که اومدم اینجا دیدم اون شعری که هم تازه باشه هم ارزش خوندن داشته باشه رو پیدا کردم
پس... ممنون

شنگین کلک پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 12:51 ق.ظ http://shang.blogsky.com

درود عزیز
در این آخرین شب های بلند
شادباش . یلدایت مبارک باد

سلام شنگین عزیزم
امیدوارم غصه هات با غروب آخرین روز بی رمق پاییز خاموش شده باشن و هرگز از هیچ افقی طلوع نکنند
امیدوارم صبح فردای یلدا برات نوید حرکت و روشنی و نور باشه
سبز باشی

سهبا پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 01:57 ب.ظ

سلام یلدایتان مبارک . شاد باشید و سربلند . آغازی نو و سرشار خوبی ها برایتان آرزومندم .

درست شب یلدا.

ممنون

همیشه در کنار عزیزانتون شبهاتون به قشنگی شب یلدا باشه

ریحانه پنج‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1391 ساعت 07:43 ب.ظ

در آینه نگاه کرد و خویش را ندید مرد

صدا، صدا، صدای پا، بلندتر، شنید مرد



لبی گزید و اشک روی گونه اش هوار شد

شکست،در خودش شکست، چه زود میرسید مرد



تمام عمر رفته را ورق ،ورق مرور کرد

و خط قرمزی به دور اسم «او» کشید مرد



کسی که مثل سایه تا غروب او رسیده بود

کسی که مثل آرزو به او نمی رسید مرد



نوشت «هیچ چیز مثل عشق جاودانه نیست»

که خون شَتَک زد و گلوی مرگ را برید مرد



از اهورا ایمان

این شعر رو می خوام پرینت بگیرم

معرکه بود

ریحانه شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:06 ب.ظ

جناب آفتاب اینقدر آدم رو تشویق می کنید که فقط بره و شعر بخونه ...

اینم یک شعر یلدایی دیگه


اینجا در این تلاقی خونها و شیشه‌ها
شبهای بد بلندترند از همیشه‌ها

شبهای بد بلندترند از همیشه‌ها
تا آب این درخت بخشکد به ریشه‌ها

امشب بدون جامه بخوابی بلندتر
بر روی روزنامه بخوابی بلندتر

دار و صلیب و قبر ببینی زیادتر
خواب پلنگ و ببر ببینی زیادتر

وقتی شب از همیشه شود جانگدازتر
خون شما به شیشه شود جانگدازتر

یلدا حریف این‌همه سختی شود مگر
سیبی که می‌خورید درختی شود مگر

مستوجب عطای بخیلان شوی شبی‌
منظور وعده‌های وکیلان شوی شبی‌:

من آمدم ترانه بیارم برایتان‌
آجیل و هندوانه بیارم برایتان‌

روزانتان همیشه به جوزا بدل شود
شبهایتان همیشه به یلدا بدل شود

آن قصر زرنگار، پس از کوه و جنگل است‌
سختی همیشه در صد و سی سال اول است‌

دیگر کلید بخت به جیب تو می‌شود
هر شب خوراک برّه نصیب تو می‌شود

تا هندوانه پوست شود صبر کن عزیز!
آن پوست سهم توست شود، صبر کن عزیز!

کوچک زیاد بوده‌ای‌، اینک بزرگ شو
این پوست را رها کن و ای برّه‌! گرگ شو

سال دگر به سیب زمینی بسنده کن‌
مردان سیب‌خور را چون سیب رنده کن‌

امسال اگر بریده نان می‌خوریم ما،
سال دگر خوراک شبان می‌خوریم ما

یعنی الان دارم بلند بلند برای همکارام می خونم و فقط تحسین...
عجب شعری
بسیار زیبا بود

من چه جوری تشکر کنم ؟

ریحانه شنبه 2 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:24 ب.ظ

در سرم دختر پیری عصبی می رقصد

شهر بر روی سر من عربی می رقصد


این جهان با همــه ی دغدغه هایش دارد

روی یک جمجمه ی یک وجبی می رقصد


سال ها رفته و از برق نگاه تـــو هنوز

مرد دیوانه به سازی حلبی می رقصد


مـــاه افتـــــاده بر آب و منـــم افتاده در آب

اشک می ریزم و او نصفه شبی می رقصد


کاش آغـــوش مرا عطر تـــو معنـا می داد

بوسه یعنی که لبی روی لبی می رقصد


از سبا گیسوی بلقیس بـه همراهی باد

بر سر تخت سلیمان نبی می رقصد!

سید محمد علی رضازاده

فوق العاده بود...

من یه پیشنهادی دارم

شما کلا نه وبلاگ بنویس نه کار دیگه یی بکن

چنان انتخاب شعر هات قشنگه که بیا و فقط گلچین اشعار رو منتشر کن

نشر خوبی ها اصل خوبیست

خیلی خیلی ممنون

یه مسافر جمعه 8 دی‌ماه سال 1391 ساعت 09:39 ب.ظ

دو نکته:

1- داشتم این پست و شعر زیباش رو برای چندمین بار میخوندم، به بیت آخر که رسیدم دیدم چقدر به حرفای دیروزمون نزدیکه....

2- آقا! درسته که شما هم به ما پیوستین و چند روزی رو با هم سفر بودیم، اما این دلیل تاخیر در گذاشتن پست و به روز نکردن وبلاگ نمیشه .... بابا جان دلمون پست چدید میخواد....

سلام
نکته یک:
سایر ابیاتش هم به سایر حرف هامون

دو :
ما عمرا به شما برسیم...شما فک و فامیل مارکوپولو شدین و ...بعععععله !!!
اما چشم قربان. چشم.در اسرع وقت

سه:
اون چند روز و چند روزهای مشابه ! خدا کنه بازم تکرار بشه

یه مسافر شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:36 ب.ظ

عزیز جونم!
من دو نکته نوشتم و سه نکته جواب گرفتم که این رو می‌زاریم به حساب سخنوریتون که اصولا ما حریف زبون شما نیستیم
اما ...
1- من قربان نـــــیــــــســـــتـــــــم.... خدای نکرده فکر کنم که "سرکار" تشریف دارم
2- خودتون که مارکوپولو نیستین پس حتما فامیل ایشون هستین که سبب شدین ما هم فامیل مارکوپولو بشیم. تشکر ویژه میکنم از حضور سبزتون که باعث شدین ما فامیل‌های جدید داشته باشیم
3- به من هم خیلی خوش گذشت و در انتظار تکرارهاش هستم

اصولا مرام ما اینه که خوبی رو با خوبی های بیشتر جواب می دیم
شاید بقیه هم یاد بگیرن !!!!
بعدشم این که ... حالا من ضمایر رو با عجله نوشتم و اونجوری شد.
شما باید به روی ما بیارین سرکار؟ ( سرکار استوار )
نکته پایانی: بله. باعث افتخاره. منم منتظرم

ریحانه شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:11 ب.ظ

هر چه دادم به او حلالش باد ،
غیر از آن دل که مفت بخشیدم!
دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرداو
که می گفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم بجامش کرد!

هرچه دادم به او حلالش باد...
کاملا موافقم

ممنون

یه مسافر شنبه 9 دی‌ماه سال 1391 ساعت 08:18 ب.ظ

یه پیشنهاد می‌دم و سریعا اینجا رو ترک می‌کنم تا کتک نخوردم بابت چت‌روم کردن کامنت‌دونیت ....
درسته که قول داده بودی "وزن شعر در فارسی" رو ادامه بدی که هنوز هم فقط در حد همون یه پست و جلسه اول درس مونده، اما می‌تونی سفرنامه هم بنویسی خدا رو چه دیدی شاید شدی مشابه ناصرخسرو... یا شایدم یه منظومه لیلی و مجنونی، شیرین و فرهادی، یه مسافر و سرزمین آفتابی از توش دراومد

کتک که سر جاشه
اما نه بابت چت روم کردن کامنتدونی
بلکه بابت خیلی چیزای دیگه


قول دادم.پس انجامش می دم

در مورد پیشنهادت هم .. بهش فکر می کنم !!

سرزمین آفتاب یکشنبه 10 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ق.ظ

خوب
به پیشنهاد مسافر عزیز در حال تدوین یه سفرنامه جالب و جنجالی هستم
حالا چه این سفرنامه چه بخش دوم وزن در شعر...هرکدوم زودتر تکمیل بشن منتشر می شن
ممکنه محرمانه و رمزدار باشه ها !
از ما گفتن بود!

بادوم هندی دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:59 ب.ظ

میگما ...
این سفرنامه ی مشترک !! با اون چند روز قابل تکرار ! و حسرت برانگیز چی بود و کی منتشر میشه ؟
مام منتظریم

چند روز قابل تکرار ؟؟؟؟؟
بله ؟؟

حسرت برانگیز؟؟؟

اونوقت برای کی؟ برای ما یا برای شما ؟؟؟
منتظرید ؟؟ آها !! از اون جهت...
اونوقت من یه سوال مهم برام ایجاد شده
من یه خاله دارم
شما پسرش نیستین ؟؟؟؟
آخه همچین خودمونی شدین که گفتم شاید این پسرخاله شدن... بگذریم
خوش بگذره !

بادوم هندی دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:00 ب.ظ

راستی رمزشم میخوایما !

بله !
حتما !!!!!
اگه قرار بود همه بدونن که رمزدارش نمی کردم جناب ناشناس !

اصلا رمز و پسوورد وبلاگم رو تقدیمتون می کنم. خوبه ؟

یه مسافر سه‌شنبه 12 دی‌ماه سال 1391 ساعت 03:00 ب.ظ

چطور من این پسرخاله‌ت رو تا حالا ندیدم؟؟!!
ندیدن که هیچ، هیچی هم در موردش نگفته بودی....
آقا درست نیست که آدم فامیل نسبیش رو نشناسه....

وآللا بخدا خودمم نمیشناسمش

نه وبلاگ داره نه ایمیل می ده

اینجور فامیلا...استغفرالله... بگذریم

خورشیدبانو دوشنبه 18 دی‌ماه سال 1391 ساعت 11:05 ب.ظ

سلامی چو بوق...
خوبی کاکا...چی شده که از ما پایین مایینا سراغی گرفتی...
ممنون که بهم سر زدی گلم....شرمنده یه مدت به خاطر یه مسئله ای زیاد نمیتونم بیام نت.....
شعرهخیلی قشنگ بود....مثل بقیه منم از بیت اخر خوشم اومد...
راستی ممنون...زیادی بهم لطف داری...فکر نکنم اونقد ÷ستم قشنگ بوده باشه...

این حرفا چیه گل پسر؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو جزو قدیمی ترین دوستان وبلاگیه منی و همیشه جات روی سر و چشم منه
همیشه اومدم
بازم میام
با افتخار هم میام
وبلاگت هم خیلی خوبه
اون پستت هم واقعا عالی بود
خیلی هم بهم چسبید

انشاله مشکلاتت هم بزودی حل و فصل می شن و به امید خدا روبراه می شی

سبز باشی عزیز

آقای نوستالوژی پنج‌شنبه 21 آذر‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ب.ظ http://hasrat9.mihanblog.com

میخواستم کامنت خصوصی بذارم اما همچین چیزی در وبلاگت نیست و به خاطر همین اینجا برات کامنت گذاشتم.
ما که از شخص شما جز احترام و ادب چیزی ندیدیم دوست خوبم اما اگر حتی کسی فحش هم بده مشکلی نیست. من با اراجیف و توهین انقدرها مشکل ندارم که با چیزهای دیگه دارم. در تمام این مدت هم همه کامنتها رو بدون فیلتر و سانسور در وبلاگم قرار دادم حتی توهین آمیزترین هاش رو... اما حقیقتش از روز اول هم قصد نداشتم در وبلاگم بخش نظرات داشته باشم. تجربه وبلاگ قدیمی تر من بهم ثابت کرده بود وجود بخش نظرات باعث این میشه که برای بعضی ها توقعات آنچنانی پیش بیاد و از تو درخواستهایی خارج از بحث داشته باشن. نمیدونم چطور بگم توضیحش مفصل هست اما به هرحال وبلاگنویسی روبدون بخش نظرات ادامه میدم و اینطور خیلی راحت ترم.
ازت ممنونم و همیشه میخونمت.

سلام دوست من
تقریبا درکت می کنم
البته توی همین وبلاگ بالای صفحه. منوی اصلی وسط صفحه ، نوشته تماس با من
اونجا خصوصی می شه نوشت

بعدشم اینکه دقیقا داری درست می گی . گاهی صرفا حرف رکیک نیست که توهین محسوب می شه
گاهی وقتا تموم یک انسان رو می برن زیر سوال
و این به نظر من بیشتر توهینه تا حرف زشت

به هر حال به خاطر نوع نگاه و اندیشه ت همونجوری که قبلا هم گفتم هم برام قابل احترامی و هم تاروزی که توی محیط وبلاگ هستم نوشته های قابل توجهت رو خواهم خوند
سبز باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد