سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

صبح چشمای تو

 

کیو باید ببینم 

که تو قلبت بشینم ...

 

تو اتاق دل تو 

دوتا فنجون بچینم ...

 

پاهامو دراز کنم 

سر حرفو باز کنم ...

 

تا تو خوابت ببره 

صبح چشاتو باز کنم ...

 

اگه خورشیدم باشی 

صبح فردا نزدیکه ...

 

چشاتو نبندیا ! 

وای چه اینجا تاریکه ...

 

دست سردمو بگیر 

منو با خودت ببر ...

 

تا ته جنگل خیس 

ببَر از اینجا ٬ ببَر ...

   

پی نوشت: 

تقدیم به تو که نه مسافری نه گذرا ... هستی و ماندگار

نظرات 18 + ارسال نظر
جوجه اردک زشت چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:02 ب.ظ

سلام
ترانه است و شور عشق...

حس آرامی در دلم دوید

ببراز اینجا....

دست مریزاد

درود امپراتور دیارمهربانی

آرامش...
ترانه ایست که تا ابد دوست داشتنیست

درست مثل ترانه دوستی تو
که تاابد شنیدنش دلنشین است

سبزباشی

سهبا چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:38 ب.ظ

آهنگ وبلاگتون اونقدر خاطره زنده میکنه برام , که یه موج دلتنگی غریب رو نشوند تو دلم .... چقدر بعضی شعرها و آهنگها با دل آدم بازی می کنند ...

فعلا که شدیدا این آهنگ توی لپ تاپ و وبلاگ و گوشی و حتی سیستم اداره داره خودنمایی می کنه
جالبش هم اینه که هر کی می شنوه خیلی واکنش های جالبی نشون می ده

به هر حال شعر از قریحه عبدالجبار باشه وصدا هم از حنجره محمد اصفهانی... باید هم کار خوبی در بیاد

منکه فقط واسطه انتشارش توی این محیط هستم

اما این دلتنگی غریب... ( سکوت ) !!

سهبا چهارشنبه 25 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:41 ب.ظ

ببر , از اینجا ببر ...
میدونین با این جمله تون , با این حسرت عمیقی که در دلم هست برای رفتن , حس گون شعر دکتر شفیعی در من زنده شد :
همه آرزویم اما , چه کنم که بسته پایم ...

چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها
به باران
برسان سلام مارا ...

اغلب ماها دلایلی برای میل به رفتن داریم

باز اسم یه شاعر چیره دست رو آوردید که دهن من کلهم اجمعین بسته شد
شفیعی کدکنی
همیشه خواندنی !

ممنون

[ بدون نام ] جمعه 27 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:34 ق.ظ

سلام بر بزرگ مرد...
خوبی دلاور...من اونقدر که بهم لطف درای هم نیستم و اون تیکه هم یهویی اومد به ذهنم...لبانم رقص کنان و گام...
چه خبرا تز اون طرفا...
آره متاسفانه ما مثل طبل تو خالی هستیم ...ادعامون زیاده ولی وقتی پای میدون میاد وسط اون موقع بدتر از ما کسی نیست...
با شعراتون دارین حسابی دل مارو میبرینا..
چشاتو نبندیا..وای چه اینجا تاریکه...محشره..چه قدر قشنگ چشاشو به خورشید تشبیه کردی...
مواظب خودت باش کاکا جونم....

سلام هادی عزیز
فکر نکن صرفه جویی کردی و برای دو تا پست با یه جمعبندی یه دونه کامنت گذاشتی و متوجه نشدم !
نصفش مال این پست بود و نصفشم مال قبلی
ولی همین که بازم گاه گاهی بهم سر می زنی خوشحالم

تو اگه نوشتن رو جدی بگیری خیلی مایه توی دست و ذهنت داری
اون نوشته ت هم واقعا خوب بود
چون هم محتوای خوبی داشت هم از یه پرداخت و تصویر عالی برخوردار بود

بیشتر بهم سر بزن کاکا

شنگین کلک شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 02:06 ق.ظ http://shang.blogsky.com

درود بسیار عزیز
و ممنون از شعر زیبا
ای کای میشد رفت و کسی بود که آدمی
را با خود ببرد اما همیشه نمی شود رفت

صبح آغازین روز هفته ات
نوید بخش ساعاتی روشن و پربار باشد


متشکرم
بله. همینطور است. همیشه نمی شود رفت
همیشه هم آنکس که آدمی را با خود می برد همانی نیست که تو می خواهی اما...

ناشناس شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 08:52 ق.ظ

منظورت از اون تو
که توی پی نوشت نوشتی کیه؟
به کی تقدیمش کردی شعرتو؟

سوالت کمی طنزه !!

باران شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:38 ب.ظ http://taranome-baran.blogsky.com

سلااااااااااااااااااااااام سرزمین آفتاب مهربانی و دوستی
خوبین خوشین سلامیتن؟
ببخشید مدتی نبودم .نتم محدود شده و زمان امدن نت .آمدنم بخاطر همین کمتر میشه محبت دوستان مهربانمو جبران کنم
به به چه شعر قشنگی آفرین درود بر شماااااااااااااااا.و صد البته آهنگ وبلاگ که حال و هوای آدمو عوض میکنه و آرامش خاصی میده و غرق میشم در خاطرات خوش مرسی دوست خوبم از این همه ذوق . باور کنید هر وقت میام وبلاگ شما دوست دارم تا اخرین لحظه ای که نت هستم گوشش بدم سپاس
و سپاس فراوان از اینکه همیشه مهربانیتون شامل حالم میشه و با راهنماییهای خوب و مهربونیتون اجازه دادین شاگردی کنم و لغتی از شعر را یاد بگیرم . سپاس استاد مهر و احساس

سلام
شبتون سرشار از آرامش و شعر و موسیقی

شما همیشه به من لطف دارین و البته طبق معمول خجالتم می دین

تفاوت و پیشرفت توی کارهاتون به شدت هر چه تمامتر مشهوده و من خیلی خوشحالم
وبلاگ منم اینجورا که می گین نیست. اما باز هم متشکرم
ممنون که علیرغم مشکلات اینترنتی و غیره باز هم به اینجا سر می زنین
سبز و پاینده باشید

زینب شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:23 ب.ظ http://inrouzha.mihanblog.com

چه در دل من
چه در سر تو...
نه بی تو سکوت
نه بی تو سخن...
هرکس که سراغ این شعر میره باید حالی وصف نشدنی در دل داشته باشه!
حالی مثل
باتو شوری در جان
بی تو جانی پنهان
حالی مثل زخمی پنهان...

استاد عبدالجبار کاکایی با این شعر محشر
کولاک کرده
حق با شماست

این شعر حال و هوای مناسب و در خوری رو می طلبه
ممنون

مریم شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:02 ب.ظ

چشاتو نبندیا !

وای چه اینجا تاریکه ...

دست سردمو بگیر

منو با خودت ببر ...

تا ته جنگل خیس

ببَر از اینجا ٬ ببَر ...

بکر و زیبا بود
مخصوصا این چند بیت آخرش
دست مریزاد جناب
راستی سلام

سلام
شب خوش
ممنون
لطف دارید

سهبا شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 07:02 ب.ظ

لایک به کامنت زینب !

لایک به ... همه

حسرت شنبه 28 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 09:25 ب.ظ http://hasrat9.mihanblog.com

افرین. پس در ترانه سرایی هم دستی بر آتش داری...

سلام و سپاس

نه قربان
نوشته های من هرگز به گرد نوشته ها و ترانه ها و اشعار نغز شما نمی رسه
بیشتر دستی "در" آتش دارم به همین خاطر با دست سوخته چیزی بهتر از این نمی شه نوشت
ممنون دوست خوش ذوق من

سمیرا یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:26 ب.ظ http://nahavand.persianblog.ir

پس به سلامتی زندگی زیبا می شود!

زندگی زیباست ای زیبا پسند
زیبه اندیشان به زیبایی رسند

ذات زندگی زیباست
این ماییم که زندگی رو بد می بینیم و طبیعتا بد هم باهاش و با خودمون رفتار می کنیم

ثنائی فر یکشنبه 29 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 05:09 ب.ظ

سرد بودن دستهایم بهانه خوبی است برای رفتن
ساده و روان و صمیمی

دست و قلمتان همیشه گرم باد
سپاس

بزرگ دوشنبه 30 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 12:27 ب.ظ http://navan1.blogfa.com

یه دفعه یاد این ترانه افتادم

تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین تو از کدوم هوایی
که از قبیله ی من یه آسمون جدایی

اهل هر جا که باشی قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه ناجی قلب منی
پاکی آبی یا ابر نه خدایا شبنمی
قد آغوش منی نه زیادی نه کمی

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من به رفتن قانعم
خواستنی هر چی که هست
تو بخوای من قانعم

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه ی من
چه خوبه با تو رفتن رفتن همیشه رفتن
چه خوبه مثل سایه همسفر تو بودن
هم قدم جاده ها تن به سفر سپردن

چی می شد شعر سفر بیت آخرین نداشت
عمر پوچ من و تو دم واپسین نداشت
آخر شعر سفر آخر عمر منه
لحظه ی مردن من لحظه ی رسیدنه

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من

خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن
منو با خودت ببر من حریص رفتنم
عاشق فتح افق دشمن برگشتنم

منو با خودت ببر منو با خودت ببر

میون یه دشت لخت
زیر خورشید کویر
مونده یک مرداب پیر
توی دست خاک اسیر
منم اون مرداب پیر
از همه دنیا جدام
داغ خورشید به تنم
زنجیر زمین به پام
...
من همونم که یه روز
می خواستم دریا بشم
می خواستم بزرگترین
دریای دنیا بشم
آرزو داشتم برم
تا به دریا برسم
شبو آتیش بزنم
تا به فردا برسم
...
اولش چشمه بودم
زیر آسمون پیر
اما از بخت سیام
راهم افتاد به کویر
چشم من به اونجا بود
پشت اون کوه بلند
اما دست سرنوشت
سر رام یه چاله کند
...
توی چاله افتادم
خاک منو زندونی کرد
آسمونم نبارید
اونم سرگرونی کرد
حالا یه مرداب شدم
یه اسیر نیمه جون
یه طرف می رم تو خاک
یه طرف به آسمون
...
خورشید از اون بالاها
زمینم از این پایین
هی بخارم می کنن
زندگیم شده همین
با چشام مردنمو
دارم اینجا می بینم
سرنوشتم همینه
من اسیر زمینم
...
هیچی باقی نیست ازم
لحظه های آخره
خاک تشنه همینم
داره همراش می بره
خشک می شم تموم می شم
فردا که خورشید میاد
شن جامو پر می کنه
که میاره دست باد ...


بزرگ خان
عجب حال جالبی برام امشب درست کردی
می نوشتم و همزمان ، با این صدای بد می خوندمش و هزار خاطره از روزگار قدیم...

شاد و سبز باشی

شنگین کلک سه‌شنبه 1 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 11:25 ق.ظ http://shang.blogsky.com

سلام
خوبی داداش ؟
امید که حال و احوالات خوب و بر وفق مرادتان بچرخد
چه آهنگ زیبایی گذاشته اید .
ممنون .

سلام
دیروز عجب صفایی کردم با پست هایتان

همیشه سبز باشید

[ بدون نام ] جمعه 4 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 07:31 ب.ظ

سلام کاکا جونی..خوبی یا نه...
گفتی بیشتر بهم سر بزن .یه فرصت شد گفتم سریع بیام سلامی عرض کنم...
مواظب خودت باش.

و علیکم السلام
خیلی ممنونم
همیشه سبز باشی
خدانگهدار و ممنون که اومدی

لیلی سا چهارشنبه 9 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 09:25 ب.ظ

سلام

لیلی سا پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 01:17 ق.ظ

سلام....

علیکم السلام

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد