سرزمین  آفتاب
سرزمین  آفتاب

سرزمین آفتاب

خراب...خراب تر...خراب ترین !

نشسته ام و فکر می کنم


فکر که ...زیاد می کنم

اما فکر مثبت وموثر... مسلما خیلی کم !


قطعا بیشترش خیالبافی ست تا فکر به درد بخور


فکر می کنم فلان کار

فلان حرف

بهمان تصمیم و آن حرکت کذایی...لابد خوب است

بعد کمی سبک سنگینش می کنم

دست بکار می شوم

و نتیجه اش...یک افتضاح

ماله بر می دارم که درستش کنم

بدتر خرابی ها را می مالم به همه جا

دستمال بر می دارم

بدترش می کنم...

پدر آمرزیده

همان جور ولش می کردی که کمتر خرابی درست می کرد...


مسلما ربطی به بدشانسی ندارد

گناه بی فکری و فکر های بچه گانه و سطحی یا بهتر بگویم کوته فکری خود را پای شانس نگذاریم


تنها کمی آرامش

کمی تامل

کمی سنگین و متین رفتار کردن

کمی همه جانبه نگاه کردن

کمی عواقب محال  و غیر محال را در نظر گرفتن...

اگر مفید نباشد لا اقل از گند های بعدی و بزرگتر جلوگیری می کند

...


اینهمه استرس و عجله و شتاب بیجا و بی ربط...که چه ؟

آخرش نه کارَت کار بوده نه حرمتت سر جایش... نه نتیجه چیزی که فکرش را می کردی...

بعضی از اشتباهات باعث یک تلنگر می شوند

بعضی هایش موجب یک پس گردنی محکم...


خدا کند در پی این پس گردنی ها بیدار شدنی هم باشد

وگرنه...

چه افتضاحی درست کرده ام...

چه افتضاحی...

همه چیز هم فقط و فقط تقصیر خودم است

همیشه همه چیز تقصیر خودمان است

ماییم که دیگران را بد می سازیم

ماییم که اعتماد را به زیر صفر می کشیم

ماییم که بی حساب سرمایه گذاری غلط می کنیم و سرمایه را به باد می دهیم

در کار  ..در روابطمان...در پیش بینی هایمان...در اقتصادمان...در هرچیزی که فکرش را بکنید


بعد می گوییم خدا رحم کند...یا من بدشانسم

نخیر خدا قبلا رحم کرده و عقل داده

وقتی استفاده نمی کنیم تقصیر خدا چیست؟


شانس را ما بی تدبیر ها درست کرده ایم و از خودمان در آورده ایم که گندکاری هایمان را بپوشانیم


می روم کمی فکر کنم که چرا از بزرگترین هدیه خدا که همان عقل است اصلا استفاده نمی کنم...


چند روزی نمی آیم

نظرات 6 + ارسال نظر
ریحانه یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 06:56 ب.ظ

ریحانه دوشنبه 13 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 12:59 ب.ظ

هدف از خلقت امثال من جان کندن است انگار

همیشه سهم عاشق پیشه تنها ماندن است انگار

نمی دانم کجا کی ؟ بخت من وا می شود آخر

زمان از بد بیاری های من آبستن است انگار

متاع دل به دست هــر کسی افتاده، افتـــاده!

شکستند و شکستند و..چه بشکن بشکن است انگار

منم آن یوسفی که در جواب عاشقش گفته:

بکش دست خودت را بوالهوس پیراهن است انگار

نسیم مرگی آمد هل نکن پروانه، من شمعم!

که کاری با تو هرگز او ندارد با من است انگار!

مهدی احمدی اتویی

...

هدف از خلقت امثال من جان کندن است انگار...

مهدیار جمعه 17 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 03:39 ب.ظ

اینجا چرا این شکلی شده ؟

چی بگم مهدیار جون
خودمم گیج شدم
فعلا نشستم دارم دوباره تنظیمات رو انجام می دم
اما این سری اصلا حوصله وبلاگ رو ندارم...

حسرت شنبه 18 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ب.ظ http://hasrat9.mihanblog.com

خیلی وقتها آدمها ازعقل استفاده میکنن اما جواب نمیگیرن. شانس هم واقعا تاثیر داره. همه چیز عقل نیست چون عقل آدمیزاد توان پیش بینی آینده رو نداره. شما وقتی گم میشی و به یک دو راهی میرسی و میبینی جاده سمت راست هموار هست و جاده سمت چپ سنگلاخ صد در صد عقل بهت میگه از جاده سمت راست برو. اما گاهی ته جاده سمت راست دره هست و ته همون جاده سنگلاخ یک آبادی. عقل در لحظه انتخاب اشتباه نکرده اما به هرحال توان پیش بینی آینده رو نداشته. فکر میکنم نباید خودت رو ملامت کنی.

سلام
نمی دونم
شاید حق با شما باشه
شاید من در دشمنی کردن با شانس و همه چیز رو صرفا از دریچه عقل دیدن و سنجیدن
کمی دارم زیاده روی می کنم
ممنون از اون مثال جاده دوراهی
جالب بود

ریحانه یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 07:46 ب.ظ

دختر جهیزیه نه، ولی رنگ و رو که داشت
گیریم آس و پاس.. ولی آبرو که داشت!

زنجیر و سینه ریز و گلوبند... نه! ولی
بغضی به وزن این همه را در گلو که داشت!

لبخند می زد از ته دل... نه، مگو که بود!
حس غرور جشن شما را، مگو که داشت

در خانه ی مجلل بخت احتیاج نه
اما هوایی از خفقان، از هوو که داشت!

او را به جرم هیچ، به جرم نداشتن!
بی دستبند برد به دنبال، او که داشت!

داماد پیرتر ز پدر! این چه صیغه ای ست؟!
دختر پدر نداشت، ولی آرزو که داشت!

فریبا صفری

آبرو
حرمت...
نه
دیگه این روزها تنها چیزی که حرمت داره و حرمت میاره دارایی و نقدینگیه :(
چیزایی که اصلا ارزش و حرمت ندارن احترام و آبرو و صداقت و انسانیت و ...اینجور چیزاس که خوشبختانه باهاش نیم کیلو سبزی هم به آدم نمی دن

ممنون
شعر زیبایی بود

مثل همیشه

سهبا یکشنبه 19 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:35 ب.ظ

سلام ....
شاید خیلی بیشتر از سلام باید گفت , اما ...
میدانم که حال و روز مرا در این روزها درک می کنید و می دانم که بیشتر از آن , می فهمید حال دلم را وقتی دری را می کوبم و جواب نمی شنوم !
کاش هرگز دری بسته نشود , خانه ای خراب نشود , دلی غمگین نشود , کاش هیچ چشم پر مهری ...

ممنونم برادرم , ممنون .

آنکه ویران شده از یار مرا می فهمد...

به قول شما :

کاش هرگز دری بسته نشود , خانه ای خراب نشود , دلی غمگین نشود , کاش هیچ چشم پر مهری ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد